کوارتت یاشار

Wednesday, May 19, 2004







دیوار مقدس



زن خوابیده است . لحاف ندارد بر روی محشر و کشنده‌اش . دگمه‌های پیراهن آبی و ابریشمی‌اش باز است . از شکل منقبض نوک پستان‌هایش می فهمم که سردش است و احتیاج به گرما دارد. لحاف را بر می دارم و به دقت تماشایش می کنم. چقدر زنده بودن جادویی ست ! زنده بودن یعنی نفس کشیدن همه جهان به درون و پس دادن همه انسان به بیرون. هاکارا ساکارا ! لحاف را رویش می کشم و کنارش می نشینم . چهره‌اش شبیه مومیایی‌های مصری ست . انگار نفر‌تی تی تازه از عشق فارغ شده را همین چند لحظه پیش روی میزی خوابانده‌اند و مغزش را با ساقه نی یی از بینی بیرون کشیده‌اند و همه تنش را شسته ، قلبش را گذاشته‌اند در سینه‌اش بماند و مومیایی‌اش کرده بر پیشانی‌اش با خطی نامریی نوشته‌اند بخواب و در خواب ، برای مردها در فصل تابستان آن چنگ جادویی را بنواز تا ملخ‌های وحشی تابستان بيايند و گندمزار طلايی را ببلعند.. من هرگز صورت مومیایی شده ندیده‌ام و ... از پیشانی‌اش می بوسم و آن طرفتر روی تخت می نشینم و به صورتش خیره می شوم . نمی‌توانم پلک بزنم .صورتش در اثر تماشا و خیره شدن در چشم‌های من سیاه و تیره تر و بعد از چند لحظه رنگ آن عوض می شود . انگار تاجی بر سر دارد . نقره‌ای با نشان‌های فیروزه‌ای و شکل کوچک ماری سرخ ... ملکه‌ای مرموز و جادویی‌ ،‌ شبیه سایه‌ای آبی رنگ از تن این زن بر می خیزد و کنار من می‌آید و می نشیند. لبخندی کم رنگ بر صورت دارد. دست‌هایش را می نگرم . من عاشق این دست‌های صاف و تراشیده و سربی هستم . دستش را روی لبهایم می گذارم . انگار آن مار سرخ کوچک که در تاجش خوابیده است از خواب بیدار می شود و چشم های سبزش را می گشاید .. حس می کنم از من ، مردی که بلند تر و قوی تر و تیره تر از خود من است ، برمی خیزد و صورت او را می گیرد و می بوسد . او هم دگمه‌های پیراهن زیر مرد را یکی یکی باز می کند. مرد هم آرام تاج او را برداشته و به دست من می دهد . زن شروع به بوسیدن مرد می کند !
آنها معاشقه می کنند و من هم گویی که یکی از آن مومیایی ها باشم در حین تماشا با دهان باز مانده‌ام . حالا زن روی مرد نشسته است.
ـ‌ مرا به کهکشان‌ها ببر مرد من!
مرد به من اشاره می کند که برایشان شراب ببرم . تاج را بر سینه این زن خوابیده می گذارم و شیشه شراب را باز می کنم ومی ریزم و به دستشان می دهم .
ـ مرا ببين . مرد من . بگو چه می بينی ؟
ـ همه ستارگان ، همه گردش‌ها و آدم ها و ببرها و تمساح‌ها و کوه ها و نورها و زمان‌ها در درون تو بیدار می شوند .
زن می‌نالد و می موید و می پیچد و آه می‌کشد و اسب می شود و می خندد و بر‌می گردد و مرا نگاه می کند .
ـ من به درون تو رفته‌ام روسبی ناز تابستان‌ها . دارم با همه کاینات در تو تکثیر می شوم .
ـ مرا بردارو پرتاب کن به طرف دیوار مقدس .
ـ تو در مقابل دیوار مقدس ایستاده‌ای حالا . دست بر دیوار مقدس می سایی . لخت و عور و درخشان آن جا درنگ کرده‌ای .
ـ من آنجا چه می کنم مرد وحشی؟
ـ دعا می خوانی !
ـ چه دعایی ؟
...
آن زن خوابیده یکباره زمزمه میکند: محبوب من ، محبوب من ، محبوب من ، اگر بیایی برایت جوراب می‌بافم . موهایت را شانه می کنم ، شربت برایت درست می کنم ، خانه را برایت آب و جارو می کنم ، ناخن‌هایت را کوتاه می کنم ، برایت آواز می خوانم . پاهایت را شستشو می دهم . جانت را خنک می کنم .
من خنده ام گرفته است . مرد هم می خندد.
ـ عشق من تو حالا کجایی ؟
من می گویم : او سواربر اسبی سیاه ، دشتی گرم و زرد را در می نوردد ..
ـ کی می آیی ؟
ـ پای آهسته دار. دارم می تازم و می ایم .
ـ من این جایم . مقابل دیوار مقدس !
من می گویم : تو را می بینم .
ـ بیا دیگر !
ـ از اسب پیاده می شوم
ـ در چه هیئتی می آیی ؟
ـ در هیئت مردی هاتی !
ـ نزدیک شو !
ـ رسیده ام !
ـ جامه هات را بر کن . یکی شوبا من .
ـ با تو یکی می شوم .
ـ عددهای معکو س را بر زبان بیاور !
من می گویم : 9 ... 8
ـ آسمان زیباست !
ـ 7 .. 6
ـ تابستان زیباست .
من می گویم : 5
ـ عمیق تر ..
من می گویم :4
ـ با همه شیرها و دریاها و پرچم ها و شهاب ها
ـ 3 .. 2
ـ و من گنجی بودم پنهان . تمامش کن !
ـ آ ...
...
به خودم می‌آیم . زن بيدار شده است . مثل عروس‌های تازه ديوانه شده به چشم‌های من نگاه‌ می کند .
ـ ساعت چنده ؟ این جا کجا ؟ تو کی هستی ؟
ـ 3 صبح خانوم . اتاق 128 هتل هرمت . من يه مرد هاتی با يه اسب سياه و کلی ملخ ....
ـ چرا چرت می گی ؟ ملخ چيه ؟‌...
دستش را می گيرم و برمی خیزد و لباس‌هایش را می پوشد و سیگاری روشن می کند .
ـ‌ می دونی یکی از این چهار دیوار اون دیوار مقدسه .
ـ ديوار مقدس ؟ چه جوری ؟ کدومش ؟
ـ می فهمی چی‌می گم ؟ یکی از این دیوارها می تونه وا شه به سمت سیاهای رویایی .
جوابش را نمی دهم . آرام دیوارهارا بررسی می کند . من آرام آرام از خود بی خود تر و بی خبرتر می شوم و بی رنگ تر. خودم را در هیئت آن مرد هاتی می بینم سوار بر اسبی سیاه در دشتی گرم و زرد و بی آب !...

سان خوان کاپیسترانو . هتل بست وسترن – مارچ 2003


0 Comments:

Post a Comment

<< Home