مستند اکبر کپنهاگی
باورم نمیشود .باز هم تویی؟ آخر .. آخر .. انتظار نداشتم تو را دوباره ببینم. میخواستم بروم روی صندلی شمارهی ۷۷۷ دلتا بنشینم و بيفتم توی روياهای نارنجی مستر دانيال و تا فرانکفورت خودم را به قول موريس خاموش کنم، بخوابم . دوباره از آنجا سر و سری با مستر دانيال داشته باشم روی صندلی ۱۲۱ بنشینم و دستی به ریش تازه در آمده بکشم و تا تهران بخوابم . آنجا در تهران سوار مینی بوس رسول نسیمی بشوم و بروم مقابل دانشگاه و کتاب فروشیها را بگردم و سفرنامهی ابن قارح را بگیرم و بنشينم برای جای خالی موريس لوی با صدای بلند زير باران همهاش را بخوانم. با همین دوربین که چند سال پیش بابتش ۴۰۰۰دلار دادهبودم و هرگز هیچ استفادهای از آن نکرده بودم فیلم مستندی در بارهی گربههای سفید ایران و روزهای ابری تهران بسازم. آخر این دل من برای تبریز و تهران و شیراز لک زده است. مدام میسوزد . مدام میسوزد و زخمهایش عمیق تر می شود از حسرت ، از آه ، از آرزو. آدمی آنجا با آن رنگها و صداها و هواها حق دارد که سرش را برگرداند و بشود تو بگو حافظ .. تو بگو عراقی. اسم من یوسف که نیست . یوسف نیست که از آن جا این همه سال دور باشم و بمانم و بگذارم چشمهای پدرم از ندیدن این صورت گرد من کور شود. حالا 12 سال است که من از آن کوچهها و آن آسمان و آن نقاشیهای لاجوردی و آیینی دورم . دورترم. این انصاف نیست که همهی دوستها و معلم ها و پسر خاله پسرعموهایم یکی یکی یکی یکی بروند بليط يک طرفه بگيرند و مثلا بروند سراغ لک لکها و من که قلبم این همه پر از سفر و پرنده هائ اعجاب است آن جا نباشم . میخواستم با رسول نسیمی که یار و غار دوران نوجوانیام بود بروم به شهر شکر خیز خودم .به تبریز. در راه با او از همه چیز حرف بزنم. از ماقالیت که زن نامريی و سرخ من بود اين همه در دورها که من بودم. از تلما. از دلیله که تمامی راههايم مرا می برد سراغ او . از موریس لوی که زندگی مرا در کاغذی مچاله کرد و انداخت در آتش و از آتش سیمرغ سیمرغ پرنده بیرون آمد.میخواستم با رسول نسیمی شراب اهری بنوشم و بعد بروم طبقهی سوم پاساژ شمس و از غفار صفر زاده به خاطر گل روی تو فیلم بگیرم. از دوختن سر یقهها و برشهای نیم دایره برای یقه گردها و سه سانتی ها . بعد دوربین را همانجا سوار پایهاش کنم و چشم باز بگذارم و یقهها را دانه دانه دور دونهگیر بچینم و روی آن ، همان تنه ها را بگذارم و با پای راستم پدال را فشار بدهم و یقهها دوخته دوخته دوخته شوند. میبينی فقط تو نيستی که اين چيزها را میدانی . خيلی ها دور برشان استاد محمد و موريس دارند.اما اکبر ، اکبری که روحت از ترس همهی زنهای بدبخت ديار من درست شده است باورم نمی شود که دوباره این جا آمدهام و نمیدانم چگونه راه سفر را این همه گم کردهام! این سفر من اصلا ربطی به تو ندارد . این دومین بار است که بی آنکه زبان این جا را یاد بگیرم یا ویزا برایش گرفته باشم ، آمدهام این جا و رسول نسیمی هم آنجا ، زیر آن همه برف در انتظار من مانده است و سیگار پشت سیگار دود می کند . تو هم که حوصله نداری یک تک پا با من بروی بیرون این داستان در کوچههای اعجاب کپنهاگ قدم بزنی .حالا کمی این پنجره را باز کن تا هوای اتاق تاريکت تازه تر شود ، هوای تازه بیاید تا این گل های خشکیدهی گونههایت ، رنگ باز کن . . این طوری نگاهم نکن اکبر. من که برای ترور کردن تو این جا نیامدهام . . نه تو قاسملو و ناجی العلی هستی و نه من بن لادن و اجنبی. خستهام اکبرم . لطفا ان کامپیوترت را خاموش کن و برای من یک استکان چای بیاور. نترس اکبر. این دوربین دیجیتالی هیچ خطری برای تو ندارد. بیا نگاهش کن. داخلش نوار 6 دقیقه ای فیلم خام است. آخر مردک ، کجای دنیا دیدهای که یک بورخس و یا کاواباتا یاسوناری برود و یک چخوف را بکشد؟ نگران نباش اکبر. نلرز اکبر . بخند اکبر . بیا اکبر . نترس اکبر ...
**
می دانم این آن تند نویس است. آن خوخانف تبریزی که شبیه جادوگران عهد نئاندرتال میباشد. یاشار احد صارمی . ولی او چرا به خانهی من آمدهاست؟ مگر میشود آدم دیریری دیریم ، دیری دیری دیریم بخواند و راهش را دراز کند و بیاید به خانهی یک اکبر که حتی به دست راستش هم اعتماد ندارد!! من آمدهام و در این کپنهاگ خودم را گم کردهام تا تبیعیدیها و هجرانیها و مونولوگهایم را بنویسم . آمدهام این جا تا گم شوم و هیچ میم و لامی مرا در زبان جاکش فارسی پیدا نکند .حالا هم که میخواستم جاهای ساکت خودم را به زبان بیاورم و آن را با تق تق کیبورد در وبلاگم بنویسم این آقا آمده است که .. این جا چرا ؟ من که نه شاپور بختیار هستم و نه ابولحسن و نه جاناتان دریایی ! نگاهش کنید با آمدنش واقعیت تلخ تنهایی من در این کپنهاگ از بین می رود . وانمود می کند که اشتباه شده است و راهش را گم و دراز کرده است . جل المخلوق ! مگر میشود آدم بخواهد برود به تهران و آن وقت خودش را در چین و فرغانه و کپنهاگ پیدا کند ؟ مگر ایشان از جنم نظامی گنجوی هستند که این چنین اتفاقهای زمانی داشته باشند ؟ چرا نرفته است تفلیس ؟ چرا نرفته است بغداد یا کوتاهیه ؟ این دوربین را با خودش برداشته و آورده و از منی که حتی به چشم چپم اعتماد ندارم و بودنم دهان کجی عصر من است به شکل کثیف بودن انسان ، فیلم مستند بسازد. آخر مرد حسابی تو کجا و مستند کجا ؟ تا تو دست به قلم ببری هر چه مستند هست تبدل می شود به یک رویای گم و دور و آشفته! آن هم با ان زبان نه از زنگم نه از رومم . چرا نرفته است پيش آن دوست خرفتش در پاريس ؟ راستش دلم میخواهد بروم برايش چای دم کنم. میوه بیاورم. هر چه باشد هموطن گوز به گوز من است و ... دلم می خواهد با او این طوری بنشینم و از گذشته حرف بزنم . از روزهایی که من هم جزو آن انقلابی های کله خر و جوان بودم و او هنوز 7 سالش بود .. بگویم من هرگز نخواسته بودم داستان نویس بشوم . من خیاط بودم و عاشق دختری که سر شانه میدوخت و ارمنی بود و آخر عاقبتش جنده شد و کشته شد و رفت به حافظهی من و دیگر خیاطان .. خواستم بنشینم برایش بگویم که داستان نویس کجا بود و من کجا بودم و زندگی واقعیتر از هر کتاب و .. دست این خارجی ها که در امور مملکت من و خانهی من و مغز من دخالت کردند و مرا عصبانی کردند و تا چشم باز کردم دیدم بله در بیمارستان کاغذ نشستهام و داستان مینویسم و با ضرس قاطع با گربهام حرف می زنم و هر کسی که حرف از انقلاب می زند به نظرم جاکش میاید ... . نه .. نمیتوانم این حرفها را به این کارلوس بگویم . شک دارم . می ترسم . من از همهی مشنگ ها می ترسم . نکند از طرف فلاحیان آمده باشد . نکند فلاحیان هم این روزها مشنگ شده باشد و بخواهد با کشتن من اسمش برود ودر لیست کلاغ ها و گربهها و مشنگها بماند . چقدر می ترسم . چقدر دلم می خواهد بنشینم و تند تند بنویسم و با خودم حرف بزنم و آه آه آه آه آههههه .... من عشق می کنم از ترسیدن ، از شک کردن و فحش دادن ... این طور وقتهاست که آن صدای واقعی من دلم را می برد و بیرون می آید و شنیده می شود. تو خاین هستی پدر سوخته ی دگوری . ببرک هم انگار از این بازی لذت می برد . می آید و می گوید : تو هم وطن فروش هستی پدرسگ ! من هم که دیگر مشنگِ مشنگ میشوم می گویم : شما دموکرات ها مملکت را دادید به دست این مادر قحبه ها .. ببرک هم پنجول نشان می دهد و میگوید : شما چپی ها .. چه میگویم ؟ نگفتم با آمدن این مردک زندگی من تبدیل شده است به چند سطر یبس مزخرف . من به این آدم شک دارم . من به آن موریس لوی پیر که اين جاکش را سواد یاد داده شک دارم . کاش کمی تکواندو بلد .. گر چه او هم داستان نویس است و از آن داستان های تو در تو و تاریک و عجق وجقی می نویسد .. ولی باز هم نمیشود مطمئن بود که خاین نباشد اين مردک. آخر در آن خاک مادر قحبه ی گوز به گوز همه يا حافظند يا مولوی. شاید من هم قربانی و ضد قهرمان داستان تو در توی این قزمیت باشم. باید نگاه کنم در چشمهای ببرک . هر کس به کسی نازد ما هم به دو چشم عسلی این ببرک خانم مینازیم . ببرک زود میفهمد .قربانش بروم مادر قحبه انگار گربه نیست یک پا کمیسر است با این دو چشمش. همهی حیوان ها دوست و دشمن را می شناسند. میبویندشان . میشناسندشان . چقدر این سرم درد میکند. چقدر جانم به لب رسیدهاست از این دراز شدن استخوانی انگشتانم. من باید از شر این آدم رها شوم. بنشینم بنویسم . آن دخترک ارمنی ، لیدوش شهیدِ شانه دوز را دوباره پیدا کنم .
***
هر دو مرا میشناسند . این آقا پیش از این هم یکبار خانهی ما آمده بود و رفته بود و در کاغذهایش بنا به گفتهی اميراکبر چیزهای عجیب و کارلوسی نوشته بود. حالا چرا دوباره به خانهی ما آمده است ؟امير اکبر مهمان ناشناس و ناگهانی را دوست ندارد . دوستانش سه یا چهار نفر هستند. نسیم و آن دختر شانه دوز و یک شاعر دیگر و یک پیرمرد کپنهاگی که کارش خرید و فروش گربههای ایرانی ست . تازه ، آنها هم نمیتوانند این طوری ناگهانی و با دوربین فیلم برداری این طوری بیاید خانه. من که اجدادم به فرعونهای مصر می رسد و خون خدایان در رگهایم جاریست دوست ندارم امير اکبر را این طور نگران و وحشت زده و موش ببینم . این آقا از کدام در وارد شده است ؟ من همهی سوراخهایی را که به وسیلهی موشها تعبیه شده است می شناسم . آنها را تحت کنترل دارم. حالا هر دوشان مرا بر و بر نگاهم می کنند . راستش من فکر نمی کنم که این آقای عجیب و چشم درشت مامور باشد. امير اکبر که موش نیست تا توسط این آقا که اصلا به او نمی آید گربه باشد خورده شود. اگر امير اکبر موش بود همین حالا در خون من زندگی می کرد و از این رگ به آن رگ می رفت . باید کمی نزدیکتر بروم و دمم را به صورتش بمالم. نگرانی من کمی از آن دوربین است . چرا با خودش آوردهاست ؟ نکند برای ساختن فیلم زندگی من این جا آمده باشد . نکند او را گربههای سفید ایرانی یا گربه های کلهپوک لوس آنجلس به این جا فرستاده باشند . درست است که من چند سال با این امير اکبر زندگی می کنم و بوی شرقی این آدم را می شناسم .. ولی این دلیل نمی شود که همهی ایرانی ها مثل امير اکبر خودم ساده و دیوانه و دوست داشتنی و ناز و خوشمزه باشند. اگر یک آدم کپنهاگی میآمد این جا زود میفهمیدم که مکنونات قلبیاش چه هست و بلاخره مرامش چیست . آمون بزرگ لطفا به من نشان و نور بفرست و چشمهای قلبم را روشن تر کن تا نترسم و مغز این مرد را بخوانم. آرام کنارش می روم و دمم را به صورتش ... نمی گذارد . مرا برداشته می گذارد زمین . می ترسم امير اکبر . می ترسم . می ترسم . باید بروم و بشاشم .
***
گربه ! من خاطرهی خوبی از گربه و گربه سانان ندارم. یک، این که گربه وفا ندارد . در زندگیام چند گربه میشناسم. یکی که رنگش شاید سیاه بود و مرا گرفته بود و بلعیده بود و فرستاده بود به آن خانهی سیاه فراموشی. آن دیگری ، مرکبی ، ( اسم گربه ای که داشتم ) که در تبریز بود و دست راست مرا گاز گرفته بود و رفته بود و گم شده بود و برگشته بود و همهی گربه ها را آورده بود و خوابهای مرا خورده بودند و مرا بی خواب و رنگ در آن شهر رها کردهبود ند و آن گربه ی سوم کنتس بود که در استانبول وقتی که من در متل پارس بودم و با دیگر فراریهای ایرانی و عراقی هر شب موز و سیبهای پوسیده میخوردیم ، از من کارت شناسایی خواسته بود و بعد جا و مخفیگاه مرا و دیگران را لو داده بود و من و دیگر موشها را اسیر سگ های شعبه ی 5 ترکیه کرده بود. اکبر این طوری نگاهم نکن . من تروریست نیستم. من آن تند نویسم ابله . صبر کن برایت شاهد درست بودن حرفم را بیاورم. برایت نشان بدهم . نترس . میخواهم کتابم را از کیفم در بیاورم و نشانت بدهم . بفرمایید این کتاب من است . صبر کن .. بگذار یک عکسی هم نشانت بدهم که خاطرت دیگر جمع باشد. بفرمایید . این من هستم واین هم برادر نسیم آقای منصور و آن هم که فقط سایهاش دیده می شود پشت سر ما ، سایه ی خود موریس لوی ست . چرا می لرزی مردک ؟ نه . من منصور را نکشتتهام . ایشان همین الان در خانهاش نشسته است و چه می دانم شعر مینویسد . نه آقا . دست بردار. من نه مرگ هستم که داس داشته باشم و نه گربه که منصور را موش خورده باشم . . بیا جیبهایم را بگرد . ببین این یک خودکار بیک سیاه است . راحت شدی ؟ من نمی دانم چرا آمدهام خانه ی تو ؟ بی چاره رسول نسیمی را گذاشته ام مثل گاو آن جا در انتظار من بماند . گفتم که ، میخواستم بروم ایران و کمی بگردم و از آقای رییس جمهور چند سئوال در بارهی پرندگان و موشهایی که در خانهی سیاه از یاد رفتهاند بپرسم و اگر شد همان جا دراز بکشم و خوابهای ندیدهام را ببینم . خیالاتی نشو اکبر. نلرز اکبر . خر نشو اکبر !
***
ببرک رفت.فرشته هرجايی من هیچ نشانی به من نداد. این هم برای من کتابش را نشان میدهد و خودکار بیکش را. در جایی خوانده بودم که مامور مرگ نویسندهها همیشه در هیئت نویسنده ظاهر میشوند. انگار پیش از من هم کار برادر نسیم بیچاره را تمام کرده است. آن بیچاره غیر از نوشتن شعرهای عاشقانه و ساده کاری در این دنیا نکرده بود. بیچاره نسیم . بیچاره منصور. حالا چطوری این چند قدم را برداشته و بروم اتاق دیگر و به نسیم زنگ بزنم و تسلیتی بگویم و گریهای هم بکنم و بعد زنگ بزنم پلیس و بعد بنشینم به جای نوشتن داستان وصیت نامه بنویسم؟ از پشت حمله کند چه ؟ این آدم انگار از قربانیانش عکس و فیلم می گیرد. دست راستم دارد می لرزد. در عمرم دوبار دست راستم لرزیده بود . یکی در تهران که اولین بار آن چشمها را دیدم و افتادم و انگار سرم را شکافتند و مغزم را برداشتند و درونش چلچله مذاب کردند و دیگری حوالی انقلاب و روزهای شلوغ وقتی که آن مرد جوان دنبالم افتاده بود و مرا مثل این مرگ تا آخرین روز ترسانیده بود. نکند این همان مرد جوان بود و آمده است دنبال من . وای من می ترسم . چقدر جای مادرم اين جاخالیست . من از مردن می ترسم مادر. حتما در این چند صحنهی تاریک صورت من که از ترس دراز تر و بیضی تر شده است باعث خواهد شد تا به این فیلم مستند جایزه بدهند. این ببرک گور به گور شده هم نیامد. نکند این ببرک با این آدم دست به یکی کرده باشد. حس می کنم صورتم پوزه ی موش در آورده است . نه من موش نیستم . من هرگز موش نبودهام . من نمیخواهم ... ببرک جان آن مادر هرجایی ات .. ببرک .. ببرک ..
***
من نمیآیم. من نمیآیم. من نمیآیم. من از زبان فارسی و عربی و عبری و دوربین و مهمان ناشناس و کتابی که از سمت راست به چپ باید ان را شروع کنی بخوانی میترسم . آمون این خدای مصری من هر دو شما را موش کند . خاکستر کند . ذلیل کند. من از آن خودکار بیک میترسم . من از قرص های رنگارنگ امير اکبر می ترسم . من از آن زنی که داستانهای امير اکبر را میخواند و او را تحسین می کند و امير اکبر از تحسین آن زن یکدفعه می شود یک پسر 17 ساله و می رود و جلو آینه لخت میشود و با نوک ممههایش بازی می کند و بعد میافتد آه آه آهآه ه ه ه میشود ... می ترسم . من از چشمهای رنگارنگ این مرد ناشناس می ترسم . من که خون خدایان در رگ هایم جاریست از هر دو شما که محکوم به خوابیدن در دخمههای سیاه هستید می ترسم . من نمیآیم . .. من نمی آیم .. من نمی آیم .. ببرک نمیآید. ببرک دیگر سخنی با شما ندارد ...
**
می دانم این آن تند نویس است. آن خوخانف تبریزی که شبیه جادوگران عهد نئاندرتال میباشد. یاشار احد صارمی . ولی او چرا به خانهی من آمدهاست؟ مگر میشود آدم دیریری دیریم ، دیری دیری دیریم بخواند و راهش را دراز کند و بیاید به خانهی یک اکبر که حتی به دست راستش هم اعتماد ندارد!! من آمدهام و در این کپنهاگ خودم را گم کردهام تا تبیعیدیها و هجرانیها و مونولوگهایم را بنویسم . آمدهام این جا تا گم شوم و هیچ میم و لامی مرا در زبان جاکش فارسی پیدا نکند .حالا هم که میخواستم جاهای ساکت خودم را به زبان بیاورم و آن را با تق تق کیبورد در وبلاگم بنویسم این آقا آمده است که .. این جا چرا ؟ من که نه شاپور بختیار هستم و نه ابولحسن و نه جاناتان دریایی ! نگاهش کنید با آمدنش واقعیت تلخ تنهایی من در این کپنهاگ از بین می رود . وانمود می کند که اشتباه شده است و راهش را گم و دراز کرده است . جل المخلوق ! مگر میشود آدم بخواهد برود به تهران و آن وقت خودش را در چین و فرغانه و کپنهاگ پیدا کند ؟ مگر ایشان از جنم نظامی گنجوی هستند که این چنین اتفاقهای زمانی داشته باشند ؟ چرا نرفته است تفلیس ؟ چرا نرفته است بغداد یا کوتاهیه ؟ این دوربین را با خودش برداشته و آورده و از منی که حتی به چشم چپم اعتماد ندارم و بودنم دهان کجی عصر من است به شکل کثیف بودن انسان ، فیلم مستند بسازد. آخر مرد حسابی تو کجا و مستند کجا ؟ تا تو دست به قلم ببری هر چه مستند هست تبدل می شود به یک رویای گم و دور و آشفته! آن هم با ان زبان نه از زنگم نه از رومم . چرا نرفته است پيش آن دوست خرفتش در پاريس ؟ راستش دلم میخواهد بروم برايش چای دم کنم. میوه بیاورم. هر چه باشد هموطن گوز به گوز من است و ... دلم می خواهد با او این طوری بنشینم و از گذشته حرف بزنم . از روزهایی که من هم جزو آن انقلابی های کله خر و جوان بودم و او هنوز 7 سالش بود .. بگویم من هرگز نخواسته بودم داستان نویس بشوم . من خیاط بودم و عاشق دختری که سر شانه میدوخت و ارمنی بود و آخر عاقبتش جنده شد و کشته شد و رفت به حافظهی من و دیگر خیاطان .. خواستم بنشینم برایش بگویم که داستان نویس کجا بود و من کجا بودم و زندگی واقعیتر از هر کتاب و .. دست این خارجی ها که در امور مملکت من و خانهی من و مغز من دخالت کردند و مرا عصبانی کردند و تا چشم باز کردم دیدم بله در بیمارستان کاغذ نشستهام و داستان مینویسم و با ضرس قاطع با گربهام حرف می زنم و هر کسی که حرف از انقلاب می زند به نظرم جاکش میاید ... . نه .. نمیتوانم این حرفها را به این کارلوس بگویم . شک دارم . می ترسم . من از همهی مشنگ ها می ترسم . نکند از طرف فلاحیان آمده باشد . نکند فلاحیان هم این روزها مشنگ شده باشد و بخواهد با کشتن من اسمش برود ودر لیست کلاغ ها و گربهها و مشنگها بماند . چقدر می ترسم . چقدر دلم می خواهد بنشینم و تند تند بنویسم و با خودم حرف بزنم و آه آه آه آه آههههه .... من عشق می کنم از ترسیدن ، از شک کردن و فحش دادن ... این طور وقتهاست که آن صدای واقعی من دلم را می برد و بیرون می آید و شنیده می شود. تو خاین هستی پدر سوخته ی دگوری . ببرک هم انگار از این بازی لذت می برد . می آید و می گوید : تو هم وطن فروش هستی پدرسگ ! من هم که دیگر مشنگِ مشنگ میشوم می گویم : شما دموکرات ها مملکت را دادید به دست این مادر قحبه ها .. ببرک هم پنجول نشان می دهد و میگوید : شما چپی ها .. چه میگویم ؟ نگفتم با آمدن این مردک زندگی من تبدیل شده است به چند سطر یبس مزخرف . من به این آدم شک دارم . من به آن موریس لوی پیر که اين جاکش را سواد یاد داده شک دارم . کاش کمی تکواندو بلد .. گر چه او هم داستان نویس است و از آن داستان های تو در تو و تاریک و عجق وجقی می نویسد .. ولی باز هم نمیشود مطمئن بود که خاین نباشد اين مردک. آخر در آن خاک مادر قحبه ی گوز به گوز همه يا حافظند يا مولوی. شاید من هم قربانی و ضد قهرمان داستان تو در توی این قزمیت باشم. باید نگاه کنم در چشمهای ببرک . هر کس به کسی نازد ما هم به دو چشم عسلی این ببرک خانم مینازیم . ببرک زود میفهمد .قربانش بروم مادر قحبه انگار گربه نیست یک پا کمیسر است با این دو چشمش. همهی حیوان ها دوست و دشمن را می شناسند. میبویندشان . میشناسندشان . چقدر این سرم درد میکند. چقدر جانم به لب رسیدهاست از این دراز شدن استخوانی انگشتانم. من باید از شر این آدم رها شوم. بنشینم بنویسم . آن دخترک ارمنی ، لیدوش شهیدِ شانه دوز را دوباره پیدا کنم .
***
هر دو مرا میشناسند . این آقا پیش از این هم یکبار خانهی ما آمده بود و رفته بود و در کاغذهایش بنا به گفتهی اميراکبر چیزهای عجیب و کارلوسی نوشته بود. حالا چرا دوباره به خانهی ما آمده است ؟امير اکبر مهمان ناشناس و ناگهانی را دوست ندارد . دوستانش سه یا چهار نفر هستند. نسیم و آن دختر شانه دوز و یک شاعر دیگر و یک پیرمرد کپنهاگی که کارش خرید و فروش گربههای ایرانی ست . تازه ، آنها هم نمیتوانند این طوری ناگهانی و با دوربین فیلم برداری این طوری بیاید خانه. من که اجدادم به فرعونهای مصر می رسد و خون خدایان در رگهایم جاریست دوست ندارم امير اکبر را این طور نگران و وحشت زده و موش ببینم . این آقا از کدام در وارد شده است ؟ من همهی سوراخهایی را که به وسیلهی موشها تعبیه شده است می شناسم . آنها را تحت کنترل دارم. حالا هر دوشان مرا بر و بر نگاهم می کنند . راستش من فکر نمی کنم که این آقای عجیب و چشم درشت مامور باشد. امير اکبر که موش نیست تا توسط این آقا که اصلا به او نمی آید گربه باشد خورده شود. اگر امير اکبر موش بود همین حالا در خون من زندگی می کرد و از این رگ به آن رگ می رفت . باید کمی نزدیکتر بروم و دمم را به صورتش بمالم. نگرانی من کمی از آن دوربین است . چرا با خودش آوردهاست ؟ نکند برای ساختن فیلم زندگی من این جا آمده باشد . نکند او را گربههای سفید ایرانی یا گربه های کلهپوک لوس آنجلس به این جا فرستاده باشند . درست است که من چند سال با این امير اکبر زندگی می کنم و بوی شرقی این آدم را می شناسم .. ولی این دلیل نمی شود که همهی ایرانی ها مثل امير اکبر خودم ساده و دیوانه و دوست داشتنی و ناز و خوشمزه باشند. اگر یک آدم کپنهاگی میآمد این جا زود میفهمیدم که مکنونات قلبیاش چه هست و بلاخره مرامش چیست . آمون بزرگ لطفا به من نشان و نور بفرست و چشمهای قلبم را روشن تر کن تا نترسم و مغز این مرد را بخوانم. آرام کنارش می روم و دمم را به صورتش ... نمی گذارد . مرا برداشته می گذارد زمین . می ترسم امير اکبر . می ترسم . می ترسم . باید بروم و بشاشم .
***
گربه ! من خاطرهی خوبی از گربه و گربه سانان ندارم. یک، این که گربه وفا ندارد . در زندگیام چند گربه میشناسم. یکی که رنگش شاید سیاه بود و مرا گرفته بود و بلعیده بود و فرستاده بود به آن خانهی سیاه فراموشی. آن دیگری ، مرکبی ، ( اسم گربه ای که داشتم ) که در تبریز بود و دست راست مرا گاز گرفته بود و رفته بود و گم شده بود و برگشته بود و همهی گربه ها را آورده بود و خوابهای مرا خورده بودند و مرا بی خواب و رنگ در آن شهر رها کردهبود ند و آن گربه ی سوم کنتس بود که در استانبول وقتی که من در متل پارس بودم و با دیگر فراریهای ایرانی و عراقی هر شب موز و سیبهای پوسیده میخوردیم ، از من کارت شناسایی خواسته بود و بعد جا و مخفیگاه مرا و دیگران را لو داده بود و من و دیگر موشها را اسیر سگ های شعبه ی 5 ترکیه کرده بود. اکبر این طوری نگاهم نکن . من تروریست نیستم. من آن تند نویسم ابله . صبر کن برایت شاهد درست بودن حرفم را بیاورم. برایت نشان بدهم . نترس . میخواهم کتابم را از کیفم در بیاورم و نشانت بدهم . بفرمایید این کتاب من است . صبر کن .. بگذار یک عکسی هم نشانت بدهم که خاطرت دیگر جمع باشد. بفرمایید . این من هستم واین هم برادر نسیم آقای منصور و آن هم که فقط سایهاش دیده می شود پشت سر ما ، سایه ی خود موریس لوی ست . چرا می لرزی مردک ؟ نه . من منصور را نکشتتهام . ایشان همین الان در خانهاش نشسته است و چه می دانم شعر مینویسد . نه آقا . دست بردار. من نه مرگ هستم که داس داشته باشم و نه گربه که منصور را موش خورده باشم . . بیا جیبهایم را بگرد . ببین این یک خودکار بیک سیاه است . راحت شدی ؟ من نمی دانم چرا آمدهام خانه ی تو ؟ بی چاره رسول نسیمی را گذاشته ام مثل گاو آن جا در انتظار من بماند . گفتم که ، میخواستم بروم ایران و کمی بگردم و از آقای رییس جمهور چند سئوال در بارهی پرندگان و موشهایی که در خانهی سیاه از یاد رفتهاند بپرسم و اگر شد همان جا دراز بکشم و خوابهای ندیدهام را ببینم . خیالاتی نشو اکبر. نلرز اکبر . خر نشو اکبر !
***
ببرک رفت.فرشته هرجايی من هیچ نشانی به من نداد. این هم برای من کتابش را نشان میدهد و خودکار بیکش را. در جایی خوانده بودم که مامور مرگ نویسندهها همیشه در هیئت نویسنده ظاهر میشوند. انگار پیش از من هم کار برادر نسیم بیچاره را تمام کرده است. آن بیچاره غیر از نوشتن شعرهای عاشقانه و ساده کاری در این دنیا نکرده بود. بیچاره نسیم . بیچاره منصور. حالا چطوری این چند قدم را برداشته و بروم اتاق دیگر و به نسیم زنگ بزنم و تسلیتی بگویم و گریهای هم بکنم و بعد زنگ بزنم پلیس و بعد بنشینم به جای نوشتن داستان وصیت نامه بنویسم؟ از پشت حمله کند چه ؟ این آدم انگار از قربانیانش عکس و فیلم می گیرد. دست راستم دارد می لرزد. در عمرم دوبار دست راستم لرزیده بود . یکی در تهران که اولین بار آن چشمها را دیدم و افتادم و انگار سرم را شکافتند و مغزم را برداشتند و درونش چلچله مذاب کردند و دیگری حوالی انقلاب و روزهای شلوغ وقتی که آن مرد جوان دنبالم افتاده بود و مرا مثل این مرگ تا آخرین روز ترسانیده بود. نکند این همان مرد جوان بود و آمده است دنبال من . وای من می ترسم . چقدر جای مادرم اين جاخالیست . من از مردن می ترسم مادر. حتما در این چند صحنهی تاریک صورت من که از ترس دراز تر و بیضی تر شده است باعث خواهد شد تا به این فیلم مستند جایزه بدهند. این ببرک گور به گور شده هم نیامد. نکند این ببرک با این آدم دست به یکی کرده باشد. حس می کنم صورتم پوزه ی موش در آورده است . نه من موش نیستم . من هرگز موش نبودهام . من نمیخواهم ... ببرک جان آن مادر هرجایی ات .. ببرک .. ببرک ..
***
من نمیآیم. من نمیآیم. من نمیآیم. من از زبان فارسی و عربی و عبری و دوربین و مهمان ناشناس و کتابی که از سمت راست به چپ باید ان را شروع کنی بخوانی میترسم . آمون این خدای مصری من هر دو شما را موش کند . خاکستر کند . ذلیل کند. من از آن خودکار بیک میترسم . من از قرص های رنگارنگ امير اکبر می ترسم . من از آن زنی که داستانهای امير اکبر را میخواند و او را تحسین می کند و امير اکبر از تحسین آن زن یکدفعه می شود یک پسر 17 ساله و می رود و جلو آینه لخت میشود و با نوک ممههایش بازی می کند و بعد میافتد آه آه آهآه ه ه ه میشود ... می ترسم . من از چشمهای رنگارنگ این مرد ناشناس می ترسم . من که خون خدایان در رگ هایم جاریست از هر دو شما که محکوم به خوابیدن در دخمههای سیاه هستید می ترسم . من نمیآیم . .. من نمی آیم .. من نمی آیم .. ببرک نمیآید. ببرک دیگر سخنی با شما ندارد ...
1 Comments:
آقای صارمی داستانتان پر بود از سطر های درخشان. از تنهایی و نوستالژی و بی پناهی و تردید. اینهمه شور و سرخوردگی با هم از کجا می آیند؟ یک قطعه موسیقی ناب است که با کلمات نواخته می شود. واقعا خسته نباشید.
Post a Comment
<< Home