کوارتت یاشار: قیچی نامه ی من و اکبرکپنهاگی

Sunday, July 11, 2004

قیچی نامه ی من و اکبرکپنهاگی





قیچی می‌خواست آن سیم نامریی را ببرد که به یاد راه رفتن لیلیت با آن شلوار کرمی رنگش افتادم. همان شلواری که او آن را در خیابان باندی از یک بوتیک پاکستانی خریده بود. خرامیدن لیلیت در رنگ‌ها. در قلبم نای طپیدن نبود. انگار صاحب قیچی که صورتش کج و معوج و مستحیل بود و از دهانش بوی ماهی مرده می آمد آرام مثل رباهای پیر و جادوگر در گوشم می گفت :
_ رها کن لیلیت را . در این لحظه زن پنیر خوشمزه‌ای نیس .
می‌خواستم رهايش کنم آن خرامش مار را در ابریشم ، که در جایی از آن جا که تاریک و سرد هم بود صورتش را دوباره دیدم. صورت لیلیت با آن لبخند سرخ و گرمش بزرگ و تکثیر شد .
_ بيدار شو بهرام . از خواب بيدار شو. مگه از يادت بردی که من خرامش نرم رنگ‌هام ؟
خوشم آمد. انگشت لیلیت را در سوراخ گوش چپم حس کردم . خوشم آمد. خنک بود . حس مارگونه‌ای درخشید و فشید و دور من خزيد. بوی زیتون آنتالیایی و پنیر بایزیدی. خوش خوشانم شد که قلبم را برای لیلیت تبدیل کنم به یک باغ گل سرخ
ـ چاهت را دریاب . تاریک است و خنک و بی عقربه . قلبت را آزار نده غافل .. چاهت را برو پایین . باد بودی باد می شوی .
تاب صدایش را نداشتم . شنیده بودم از موريس که می گفت : هر وقت دیدی در چاهی فرو می‌افتی، به صدای دزد روحت گوش نده !
از صدای صاحب قیچی هیچ خوشم نیامد . صدایش دردی بود مرموز و سنگین که درون سرم را میخورد و قلبم را می خشکانید . دستم را ، دست چپم را آرام بلند کردم و آن قیچی را از دستش به زور گرفتم و دادم به دست لیلیت . او هم قیچی را برداشت ، وردی خواند و قیچی شد یک شاخه گل سرخ . از آن گل سرخ هایی که اگر یکبار در عمرت آن را ببینی عددها تبدیل می شوند به حرف‌های جادویی . لیلیت گل سرخ را نزدیک صورتت من گرفت و من نفسی کشیدم و قلبم دوباره به دنیا آمد .
نفس کشیدن چه استعداد شگفتی ست . همه چیز در این نفس است . صاحب قیچی هنوز نرفته بود و خم شده بود و از نزدیک صورت کبود شده مرا می نگریست و هندی می خواند . گردن باریکش را گرفتم و لیلیت دستهایش را از پشت گرفت و بست و صاحب قیچی آهی کشید و من دوباره نفسی عمیق کشیدم و پلک زدم و پیش از آنکه صاحب قیچی شکل عوض کند و کوسه ماهی شود او را از زمین کندم و از پنجره ( نمی دانم این پنجره در کدام طبقه این ساختمان بود) پرتش کردم طرف کهکشان . هيچ کس در اتاق نبود . پنجره ها باز بودند . لیلیت در سر من بود و انگار ...
ـ شب خوش بهرام . تا می توانی هی نفس بکش !
چراغ را خاموش کرد و صورتش ناپدید شد . صدای عقربه مرا برگرداند طرف ... ساعت 5 عصر بود . رفتم روی صندلی چوبی نشستم و از آن کوزه آبی در لیوان ریختم و نوشیدم . هیچ کسی انگار آنجا ... گربه‌ای در فضای خالی اتاق نشسته بود و مرا با دقت می نگریست .
ـ تو روح صاحب قیچی را گرفتی و زنده شدی .
صدای گربه بود. دوباره با حیرت صورت سرخش را نگریستم . پلک پلک ... سراغش رفتم . او را از فضای خالی گرفتم و در را باز کردم و رفتم کنار آن درخت بلند ، بلند ، درخت گرد و .
ـ من بهرام هستم. تو که هستی ؟ این جا کجاست ؟
پرید پای درخت و با پای چپش پهلویش را خاراند و لبان سیاهش را لیسید و گفت : این جا خانه من و اکبر کپنهاگی و 3 پسر ملعون من می باشد . مرا ببرک خاتون صدا می کنند .
ـ ملعون ؟ آنها کجایند ؟ من در این خانه چه می کنم ؟
ببرک بانو رفت بالای آن درخت گردو و از شاخه پرید پایین و تبدیل شد به یک اژدها ... نه به یک درخت افرا .. به یک نویسنده ایرانی .. نه به یک زن 49 ساله و خوشپوش . با قدی متوسط و لبهایی نارنجی . شبیه ملکه الیزابت .
ـ تو چند هفته‌ای می شود که این جا آورده شده‌ای . اکبر کپنهاگی تو را گذاشته بود روی میز سرد مقدس تا آن سیم نامریی را ببرد و از مرکب مقدس قلبت کاغذهای جادویی اش را بنویسد و بخواند و زن گمشده‌اش را پیدا کند . ..
ـ زن گمشده اکبر کپنهاگی؟
چرخید و باد شد . نه ، دریا شد .. نه ، ستاره ی دریایی ... نه . یک زن 29 ساله شد با موهایی سرخ و بلند .
ـ من آن زن گمشده‌ام .
هایی گفتم و خواستم سر برگردانم و بروم پی قسمت تمام نشده دایره‌ام که گفت :
_ بهرام ، نمی توانی از این پیاز بیرون روی . پسران من بوی تو را می فهمند و می آیند تو را می گیرند و می خورندت .
ـ حالا این بهرام رنگ رز چه کند ؟
ـ ها . پس با تو می شود نشست و به جایی رسید . اگر روح صاحب قیچی ، آن پادشاه گربه‌ها و جنیان جنوبی ، اکبر کپنهاگی را بر گردانی و یاری اش کنی مرا ببیند و کام دل مرا حاصل کند ، من راه فرار را به تو نشان می دهم .
رفتم و در یک صندلی چوبی معلق نشستم و گفتم : چه معشوقه شگفتی هستی . حالا پدر این پسرانت که می باشد ؟
ـ داستانی دراز دارد ماجرا جوی جوان . او ، آن پدر پسران من از هند آمده بود و جادوی سیاه می دانست . ابویم را فریفت و مرا یک شب مست و غافل گیر آورد و نطفه‌ این پسرها را در من کاشت و پس از ان مرا به هیئت گربه درآورد و خودش رفت تا ملکه ای دیگر پیدا کند و نسل گربه سانان خود را زیادتر کند .
بلند شدم و به آن کره شیشه‌ای آویزان نگاه کردم و اندیشیدم..
ـ داستانت عجیب است اما در حرفهایت کمی شک می کنم . تو از هیئتی به هیئتی دیگر در می ایی .. .
ـ راست می گویی . اما این از بودن آن چهره درخشان است که در قلب توست و تو از آن روح و قوت می گیری . این از آن روح است که من می توانم چندی همان باشم که بودم . اما تا تو بیرون بروی آن هم می رود از من .
ـ کدام چهره ی درخشان ؟ لیلیت را می گویی ؟
ـ موريس لوی را می گویم .
تا اسم او را گفت سکوت کردم .
ـ اکبر کپنهاگی هم برای همین می خواست آن سیم درخشان را از تو بگیرد و مرا از این تاریکی به باغ زمرد ببرد . مرا یاری کنی ، پسران را هلاک می کنم و راه فرار را به تو نشان می دهم .
شاد و خوشحال خندیدم . خرمالویی از شاخه درختی که از پنجره به درون خزیده بود چیدم و بوییدم .
ـ حالا این پادشاه را از کجا پیدا کنم ؟ آن که رفته است رفته است !
آمد کنارم و خرمالو را از دستم ستاند و موهای سیاهش را باز کرد و مقابل پنجره ایستاد و اتاق اندکی تاریک شد .
ـ چون تو روح او را گرفته‌ای پس باید خودت بروی آن طرف شب و از آن خاک سرخ مشتی بگیری و بیاوری و شبیه اش را بسازی . .
خرمالویی دیگر چیدم و اینبار مزه‌اش کردم و کنارش رفتم و دست ظریفش را به دست گرفتم
ـ من شکل این اکبر را نمی شناسم . مرده شکل ندارد . شکل او مستحیل بود . مبهم بود . کج و معوج بود . بوی ماهی مرده می داد .
شرابی برداشت و در گیلاس ریخت . به من هم داد .
ـ تو برو خاک و گلش را مهیا کن . من خودم صورتش را به تو نشان می دهم .
آن سمت شب برگردان چند کلمه‌ای بود که آن ساحر روزگار ، آن بانوی خوش وش ، آن گربه سرخ بر زبان آورده بود . رفتم و آوردم و گل و کاه را که به هم آغشتم ، ببرک بانو هم چنگی آورد و هزار گونه وصف از صورت پنهان آن اکبر کپنهاگی گفت و خواند و مثال آورد و من چند پیاز برداشتم و چند سیب زمینی و چند ران قورباغه و چند سر بز و چند ستاره دریایی و چند شاخ کرگدن . مخلوط که مهیا شد سودمش ، تاباندمش ، فشردمش ، پختمش ، شکستمش ، تراشيدمش ، کشیدمش ، گرداندمش ، سوزاندمش، نوشتمش ، خواندمش و ساختمش . روحی در میان نبود . یک صورتی گرد با ریشی بز گون و دست هایی چاق و سرد و چشم‌هایی قهوه‌ای .
ـ ای ملکه عالم های 3 ستاره و 9 چشم . این شکل اکبر ست . ولی درونی ندارد . صورت است . آن سیم درخشان و براق را ندارد .
پنجره ها را باز کرد تا روح باران تندی که می بارید درون بیاید .
ـ بیا این عصای چوبی را به دست بگیر . این جا بنشین . من لخت می شوم و کنارش دراز می کشم . تو کنار ما هفت روز ، هفت شب بنشین و به موريس لوی بیندیش . پسرانم اگر آمدند واهمه نداشته باش و این چند طلسم را بخوان و عصا را رویشان بینداز تا اژدهای چینی من آنها را ببلعد .
دراز کشید کنار شکل بی جان و بی درون اکبر کپنهاگی . صورت این شکل ترسناک بود و در حین درخشیدن رعد و برق یک شب گذشت . کلید در قفل چرخید و در باز شد . مردی سفید و بلند بالا که دم سرخ و درازی داشت داخل آمد . آمد و مرا هنوز ندید و بشقابی را برداشت و آن را بویيد.
_ ببرک بانو . آن اکبر کپنهاگی را بیاور تا من او را به سیخ بکشم . کبابش کنم . از شکار خبری نیست . پی هر گوری که افتادم سر از سر زمین‌های پر از اژدها در آوردم . قحط آهو و خرگوش است . همین اکبر را داریم ببرک بانو !
جواب که نشنید برخاست و بشقاب را روی میز گذاشت و نزدیک آمد . چشمش تا به من افتاد دم سرخ و درازش سوخت و زبانش بیرون آمد . زبانش دراز بود و وحشی و سوزان . ناخن‌هایش هم یک دفعه بلند شد .
ـ چه بوی بادامی از تو می آید .
هایی گفتم و لبخندی زدم و طلسمات خواندم و عصا را انداختم . او آهی کشید و افتاد و پرید و نشست و کلاغی شد و سنگی شد و سیبی شد و آتشی شد و شهابی شد و از سوراخ گوش‌های اکبر کپنهاگی به درونش رفت . شب دوم هم گذشت . در حین اندیشدین به موريس به دفتر خاطرات و آلبوم عکس ببرک بانو هم نگاهی انداختم . این بانو همه صورت ها و همه زمان ها را در خود داشت . نِفر نِفر بود روزگاری . دلیله محتاله بود روزگاری . این بود . آن بود . همه زنهای زیبا و جادوگر . شب سوم که گذشت آن پسر ثانی آمد و این شد و آن شد و خزید به سوراخ پشت اکبر . شب ششم آن دیگری آمد و تا مرا دید ، کنارم نشست.
ـ تو هم تنهایی !
ـ علم غيب می گويی .
از جیبش عینکی در اورد و به چشم هایش زد و کتابی از قفسه برداشت و مثل یک شاعر مدرن و آلمانی گفت : ادبیات دوست داری ؟
ـ گهگاه !
نشست و از شعرهای کبیر هندی خواند . در حین خواندن از دهانش موسیقی هم بیرون می آمد . لذت بردم ، هم از شعر و هم از موسیقی . یاد لیلیتم افتادم . دلم تنگ شد برایش . چگونه می توانستم این لحظه از عمرم را بی او بگذرانم ؟ باید زود این شب هم تمام بشود تا من سراغش بروم و تاریک شوم و بخوابم . چقدر دلم لک زده است برای خوابی ابدی .همه این هیجانها و غلت زدن‌ها برای خوابیدن است .
ـ از تو بوی عشق می آید .
ـ بوی حسرت و ليليت
ـ من می میرم برای آن قلب عاشق .
ـ ها
ـ می خواهم همین طور بی نمک و خام آن قلبت را بخورم .
تا این را گفت من خواندم و انداختم و او هم رفت از سوراخ های بینی اکبر به سرش خزید . تنها یک شب مانده بود با خود گفتم : بهرام رنگ رز پسرها دیگر مرده اند . تو هم کمی دراز بکش و فردا به دیار مغرب برو و لیلیت را تصاحب کن .
خوابیدم . در خواب دیدم که موريس با صورتی گرفته و بزرگ می گفت : از خواب بيدار شو . بیدار شو . کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش ...
بیدار شدم . دیدم آن اکبر ، آن مخلوق نشسته است و جسد کبود ببرک را در آغوش گرفته و زار زار گریه می کند . برخاستم .
ـ چرا گریه می کنی ای پادشاه گربه‌ها ؟
مرا نگاه کرد و انگار نشناخت مرا و با خود گفت : ديشب شوهر قرمساق این ببرک آمد و او را به ستم تصاحبش کرد و ببرک ، بانوی من تا فهمید در ذهدانش از پشت او سه نطفه نرینه افتاده است خودش را هلاک کرد . .
من برخاستم و جسد کبود ببرک بانو را از دستان سنگین و سرد اکبر کپنهاگی ستاندم و بردم زیر درخت گردو .
- این ببرک چه دينی داشت اکبر؟
ـ صنم پرست بود او . شیر سرخ می پرستید او . شیر سرخ . آتش پرست بود او .
ـ روشن کن آن آتش را .
روشن شد . گر گرفت . نشستیم .
ـ برای چه نشسته‌ایم ؟
ـ ساکت باش .
از دور درخشید و پیدا شد . شیری سرخ بود و هیبت آتش داشت . زیبا بود . آمد و جسد کبود ببرک را بویید و انگار اشکی هم از چشمش بیرون تراوید . نگاهی به من انداخت و با پنجه‌ایش خط هایی بر پوست درخت گردو کشید و رفت .
گفتم : اکبر بیل را بردار و گور این ملکه را پای این درخت حفر کن .
کرد و ببرک را برداشتم و آنجا گذاشتمش . اکبر به زبان خود دعایی خواند و نشست . شب‌ها و روزها از نشستن‌اش گذشت . تا اینکه صورتش را بنا به خواهش خود با گل و خاک پوشاندم و دستش را گرفتم و بردم بالا ی قافلان کوه . وقتی که برف می بارید او دست مرا رها کرد و رفت و رفت و در برف ناپدید شد . من هم راهم را گرفتم طرف شرق . از پیاز که بیرون آمدم دیگر از هیچ کسی نمی ترسیدم . قیچی اکبر اینبار در دست من بود . من می رفتم که لیلیت را پیدا کنم .

Labels:

0 Comments:

Post a Comment

<< Home