کوارتت یاشار: May 2004

Sunday, May 23, 2004

داغلار داغلار


[diptych of a woman with bound hands and
 a chough, a crow like bird]



Daglar Daglar *



من:


می گویم با توام هی ، تو حالا چه سانی ، چگونه ای ، چونی ، چه می کنی ؟ شاید، شاید هوم م م م نشسته ای پشت آن پنجره با آستین پشمی ات یخ شیشه را آب می کنی ، یا نگاه به آن چند سار سیاه و یشمی! نگاه می کنی به آن چند سار یشمی و سیاه. در فکرت روی نیمکت خیس جلو رودخانه که ماهی های قرمز دیگر ، در جایی از آن تو در تو ها ( مثل پیاز و) مرا می بینی. من در آن تودرتوهای روی یک صندلی چوبی هزار نهصد و بیست و پنج که شاید به یک زن یهودی تعلق دارد نشسته ام و موهای سفید سرم از زیر کلاهم زده بیرون پریشان و . سیگار می کشم و به آن لحظه ی جادویی فکر می کنم که آهم تبدیل شود به یک پلیکان سفیدِ وحشی و غریب . فکر می کنم به تنی که قلب دارد . تنی در یک روز سرد و برفی که قلبش پر است از زندگی و از سرعتی که می خواهد خیلی زود، خیلی زودتر، همین الان کنار تو. گفتم لحظه ی جادویی .ظه ی جادویی ؟ ها. که چی ؟ اوه . من و تو خیلی شبیه هم می خندیم و ماهی ها هم یکدفعه. شاید تو هم آه می کشی و صدای چند گربه ی سفید هم پای حوض یخ بسته میو میو میو .

تو :

صدای چند گربه ی سفید از پشت در. چند سار سیاه از جلو چشمانم می گذرند. با آستینم این شیشه ی یخ گرفته را پاک می کنم . به صورت شهر می نگرم که آدم هایش می روند و می آیند و پیر می شوند و می افتند و سار می شوند و کلاغ می شوند و پروانه می شوند و پرستو می شوند و بعد در دل عمیق نیلوفری از یاد می روند . ساعت 8 صبح است . مادرم ( منصوره ) در اتاق دیگر به اخبار گوش می دهد و نچ نچ می کند و لعنت می فرستد برای هر کسی که هی می آید و با نقاب می نشیند و دروغ می گوید. چقدر ما احتیاج به دروغ داریم عزیزم. دروغ نباشد می میریم. یعنی خودکشی می کنیم. دروغ آن ور حقیقت است می دانی. هوم م م م . سعی می کنم خودم را از اخبار و از صدای گوینده دور کنم . راستش این روزها خبرها زیاد خوب و آرامش بخش نیستند. آدم ها انگار که عهد نامه ای داشته باشند هی در تهران می میرند و بعد می روند و در هرات می میرند و می روند و در بغداد به دنیا می آیند و می میرند و می روند در بیت اللحم به دنیا می ایند و می میرند و می روند در نیویورک به دنیا می آیند و می میرند .. به سارها نگاه می کنم و یک دفعه در جایی از افکارم تو را می بینم و آه می کشم و نوک پستان هایم انگور می شود و می خارد. تو هم که بر آن صندلی نشسته ای و موهایت کمی سفید شده است و پریشان ریخته از زیر کلاهت بیرون و انگار چند مورچه پاهای چوبی آن صندلی را می جوند . ... می دانم نمی شود در آن دنیای رویا و پری ها کنار تو آمد و از دوری و دیری گله کرد ، از تو شکوه داشت. چقدر شِکوه دارم من ! چقدر گله دارم من از تو ، از نبودن تو که در صفحه آخر همه ی کتاب ها یا می افتی و آه می شوی ، یا پرواز می کنی یا سوار می شوی و غیب می شوی .گفتی قلب؟ اگر خالی باشد چه؟ با کمی دروغ پر می شود این خالی های کبود؟ ها؟ می ؟ .. برف می بارد و دل تبریز یخ می زند .

من :

حتما در تبریز برف می بارد و حالا زمستان است . تبریز هم فقط در زمستان تبریز است. ارواح حالا آنجا دارند روی برف . چرا به یادم نمی آید؟ آن روزها زیر برف می نشستند و تار و دایره می زدند و . پریروز روز تولد من بود . حتما می خندی . آرام نگاه می کنی . برف هم می بارد و می گویی روز تولد مرا می توانستی روی میز کوچکی روشن کنی و کیک توت فرنگی را با من . میهمانی ارواح کج کلاه ها.. می خندی و می گویی اگر کنارم بودی ! شاید هم بر می گردی و به دست هایت می : چرا خالی از شانه های آن مردی ؟چرا خالی از صورت آن ...دست هایت را آرام روی پستان هایت می گذاری و می گردانی ...شاید هم از کنار پنجره بلند می شوی و طرف رادیو می روی و در میان ایستگاه های رادیویی گم می شوی . ایستگاه های رادیویی. ها. صدای تار و دایره و غزلهای شمس ؟ شاید یک دفعه صدای باریش مانچو را می شنوی و همانجا پای رادیو می نشینی و آخرین بند ترانه را با او تکرار می کنی . صدای مادرت را هم می شنوی _ باز تنها شدی دختر . باز شیدا شدی دختر ؟

تو :


باریش مانچو داغلار داغلار می خواند و مرا بی اختیار می نشاند کنار رادیو و من با او بند آخر ترانه را تکرار می کنم . حالش را ندارم که لباس بپوشم و بروم باشگاه و تیراندازی کنم . تیراندازی در رنگ های قهوه ای و سوخته می چسبد. آن هم وقتی که چنارها مست باشند و زیر خورشید بخوانند. آدم چقدر باید به هدف بزند ؟ به انگشت ماشه چکانم می نگرم . صدای مادرم از تالار : باز تنها شدی دختر ... تنها شده ام . نمی توانم بروم و کنار آن مرد باشم . ویزا نمی دهند. می پرسند : چرا می خواهی بروی آمریکا ؟ می گویم می خواهم بروم آنجا و زیر نیاگارا بایستم و کمی خنک شوم . دلم را سبک تر کنم .او را هم اگر بشود ببینم . نفس بکشم . نفس ! تا حالا به نفس فکر کرده ای؟ نفس را اگر جامد و جسدش کنی چطور چیزی ؟ مثل تو حرف می زنم نه؟ نه ؛ نمی شود خانم . می گویند . می دانم موهای سرم سیاه است . می دانم ایرانی هستم . می دانم شهر من در جایی گذاشته شده است که آنها از ترتیب این جا گذاری هراس دارند . می دانم می ترسند در قلبم برایشان بمب ببرم . در قلبم. خنده داراست نه ؟ نمی شود دیگر .. برمی گردم به سارها نگاه می کنم .


من :

شاید می نشینی و دوباره با خودت حرف می زنی . شاید از حرف زدن با خودت لذت می بری . آدم فقط با خودش می تواند رک و راست باشد. با حد و اندازه ی خود راحت باشد. شنیده ام آنجا ارواح نمی توانند با خودشان حرف بزنند. شاید هم حس می کنی پدر روان شادت ( نصرالدين خان ) با عصا و صندلی اش کنارت آمده است و در حین تماشای سارها به حرف هایت گوش می دهد . شاید همان مرحوم دستت را می گیرد و می گوید : دخترجان سی یا سی و سه سالت که شود راحت می شوی . عشق و شوریده گی مال همین دوران بیست سالگی و جوانی ست . شاید دستت را از دست آن مرحوم می گیری و در حالی که دست هایت می لرزند ؛ می گویی : نمی شوم پدر جان . نمی گذارم عقربه ها مرا سی ساله کنند . او شده است من نمی شوم . نمی شوم . دست به شانه ات می گذارد یقینا پدرت . می پرسد : چگونه ؟ و تو نمی خندی و می گویی تا یک ساعت دیگر می فهمید . شاید پدرت می پرسد یک ساعت دیگر چقدر انتظار می شود ؟ دست به پیشانی پدرت می کشی و می گویی : نمی دانم پدر جان. نمی دانم....

تو :

نمی دانم. دست هایم می لرزند . انگار دوباره روح پدرم نصرالدین این جا آمده و نشسته همین طرف چپ من و با من حرف می زند . آن وقت ها ... آن وقت ها که هنوز این جا بود و تو بیست ساله می آمدی و همین دور و اطراف می ایستادی . پدرم نصرالدین تو را که از پشت پنجره می دید لبخندی می زد و می گفت : جوان است پسر . عاشق است پسر . عشق پوستش را کلفت تر کرده است که این طوری زیر برف می آید و خودش را جزوی از طبیعت می کند و آرام و سبکبال می ایستد تو را نگاه می کند .. سار و گنجشک است پسر .. تو حق نداشتی از طبیعت بروی بیرون و موهایت سفید شود . حق نداشتی خودت را به دست شماره های بعد از بیست تسلیم کنی . حق نداشتی برف و آن مستی را از یاد ببری و دیگر هوای سار شدن نکنی . حتما هوای لوس آنجلس گرم است . برای همین روی آن صندلی نشسته ای !

من :

صدایت را بلند تر کرده ای . شاید مادرت کنارت آمده است و گیسوان بلند و سیاه تو را شانه می کند . از خاطراتش می گوید . شاید همین الان آن پنجره ی آبی رنگ را باز می کنی و مرا صدا می کنی و از صدایت سارها می پرند و می روند . تو حالا چه می کنی ؟ شاید مرا می بینی در جایی از لوس آنجلس ، در قسمتی از تاریکی ژرف شهر ، در خیابان مارینا با این زن مکزیکی نشسته ام و در دستم گیلاس شراب است و نگاهم خالی و مرده .. شاید می خواهی بیایی و چشم های مرا ببندی . تو : برای چه می خواهم بروم لوس آنجلس ؟ برای اینکه معشوق من مرده است و چشم هایش باز . باز و خالی . می خواهم بروم و چشم هایش را ببندم و گیلاس شراب را از دستش بگیرم اگر توانستم دست هایش را بگذارم روی این پستان هایم و تنش را با تنم آشنا کنم . یا او برخیزد یا من هم بیفتم ...

* اسم این داستان اسم ترانه ایست به ترکی استانبولی که خواننده ی مشهور باریش مانچو آن را خوانده و اجرا کرده است .


Labels:

Wednesday, May 19, 2004







دیوار مقدس



زن خوابیده است . لحاف ندارد بر روی محشر و کشنده‌اش . دگمه‌های پیراهن آبی و ابریشمی‌اش باز است . از شکل منقبض نوک پستان‌هایش می فهمم که سردش است و احتیاج به گرما دارد. لحاف را بر می دارم و به دقت تماشایش می کنم. چقدر زنده بودن جادویی ست ! زنده بودن یعنی نفس کشیدن همه جهان به درون و پس دادن همه انسان به بیرون. هاکارا ساکارا ! لحاف را رویش می کشم و کنارش می نشینم . چهره‌اش شبیه مومیایی‌های مصری ست . انگار نفر‌تی تی تازه از عشق فارغ شده را همین چند لحظه پیش روی میزی خوابانده‌اند و مغزش را با ساقه نی یی از بینی بیرون کشیده‌اند و همه تنش را شسته ، قلبش را گذاشته‌اند در سینه‌اش بماند و مومیایی‌اش کرده بر پیشانی‌اش با خطی نامریی نوشته‌اند بخواب و در خواب ، برای مردها در فصل تابستان آن چنگ جادویی را بنواز تا ملخ‌های وحشی تابستان بيايند و گندمزار طلايی را ببلعند.. من هرگز صورت مومیایی شده ندیده‌ام و ... از پیشانی‌اش می بوسم و آن طرفتر روی تخت می نشینم و به صورتش خیره می شوم . نمی‌توانم پلک بزنم .صورتش در اثر تماشا و خیره شدن در چشم‌های من سیاه و تیره تر و بعد از چند لحظه رنگ آن عوض می شود . انگار تاجی بر سر دارد . نقره‌ای با نشان‌های فیروزه‌ای و شکل کوچک ماری سرخ ... ملکه‌ای مرموز و جادویی‌ ،‌ شبیه سایه‌ای آبی رنگ از تن این زن بر می خیزد و کنار من می‌آید و می نشیند. لبخندی کم رنگ بر صورت دارد. دست‌هایش را می نگرم . من عاشق این دست‌های صاف و تراشیده و سربی هستم . دستش را روی لبهایم می گذارم . انگار آن مار سرخ کوچک که در تاجش خوابیده است از خواب بیدار می شود و چشم های سبزش را می گشاید .. حس می کنم از من ، مردی که بلند تر و قوی تر و تیره تر از خود من است ، برمی خیزد و صورت او را می گیرد و می بوسد . او هم دگمه‌های پیراهن زیر مرد را یکی یکی باز می کند. مرد هم آرام تاج او را برداشته و به دست من می دهد . زن شروع به بوسیدن مرد می کند !
آنها معاشقه می کنند و من هم گویی که یکی از آن مومیایی ها باشم در حین تماشا با دهان باز مانده‌ام . حالا زن روی مرد نشسته است.
ـ‌ مرا به کهکشان‌ها ببر مرد من!
مرد به من اشاره می کند که برایشان شراب ببرم . تاج را بر سینه این زن خوابیده می گذارم و شیشه شراب را باز می کنم ومی ریزم و به دستشان می دهم .
ـ مرا ببين . مرد من . بگو چه می بينی ؟
ـ همه ستارگان ، همه گردش‌ها و آدم ها و ببرها و تمساح‌ها و کوه ها و نورها و زمان‌ها در درون تو بیدار می شوند .
زن می‌نالد و می موید و می پیچد و آه می‌کشد و اسب می شود و می خندد و بر‌می گردد و مرا نگاه می کند .
ـ من به درون تو رفته‌ام روسبی ناز تابستان‌ها . دارم با همه کاینات در تو تکثیر می شوم .
ـ مرا بردارو پرتاب کن به طرف دیوار مقدس .
ـ تو در مقابل دیوار مقدس ایستاده‌ای حالا . دست بر دیوار مقدس می سایی . لخت و عور و درخشان آن جا درنگ کرده‌ای .
ـ من آنجا چه می کنم مرد وحشی؟
ـ دعا می خوانی !
ـ چه دعایی ؟
...
آن زن خوابیده یکباره زمزمه میکند: محبوب من ، محبوب من ، محبوب من ، اگر بیایی برایت جوراب می‌بافم . موهایت را شانه می کنم ، شربت برایت درست می کنم ، خانه را برایت آب و جارو می کنم ، ناخن‌هایت را کوتاه می کنم ، برایت آواز می خوانم . پاهایت را شستشو می دهم . جانت را خنک می کنم .
من خنده ام گرفته است . مرد هم می خندد.
ـ عشق من تو حالا کجایی ؟
من می گویم : او سواربر اسبی سیاه ، دشتی گرم و زرد را در می نوردد ..
ـ کی می آیی ؟
ـ پای آهسته دار. دارم می تازم و می ایم .
ـ من این جایم . مقابل دیوار مقدس !
من می گویم : تو را می بینم .
ـ بیا دیگر !
ـ از اسب پیاده می شوم
ـ در چه هیئتی می آیی ؟
ـ در هیئت مردی هاتی !
ـ نزدیک شو !
ـ رسیده ام !
ـ جامه هات را بر کن . یکی شوبا من .
ـ با تو یکی می شوم .
ـ عددهای معکو س را بر زبان بیاور !
من می گویم : 9 ... 8
ـ آسمان زیباست !
ـ 7 .. 6
ـ تابستان زیباست .
من می گویم : 5
ـ عمیق تر ..
من می گویم :4
ـ با همه شیرها و دریاها و پرچم ها و شهاب ها
ـ 3 .. 2
ـ و من گنجی بودم پنهان . تمامش کن !
ـ آ ...
...
به خودم می‌آیم . زن بيدار شده است . مثل عروس‌های تازه ديوانه شده به چشم‌های من نگاه‌ می کند .
ـ ساعت چنده ؟ این جا کجا ؟ تو کی هستی ؟
ـ 3 صبح خانوم . اتاق 128 هتل هرمت . من يه مرد هاتی با يه اسب سياه و کلی ملخ ....
ـ چرا چرت می گی ؟ ملخ چيه ؟‌...
دستش را می گيرم و برمی خیزد و لباس‌هایش را می پوشد و سیگاری روشن می کند .
ـ‌ می دونی یکی از این چهار دیوار اون دیوار مقدسه .
ـ ديوار مقدس ؟ چه جوری ؟ کدومش ؟
ـ می فهمی چی‌می گم ؟ یکی از این دیوارها می تونه وا شه به سمت سیاهای رویایی .
جوابش را نمی دهم . آرام دیوارهارا بررسی می کند . من آرام آرام از خود بی خود تر و بی خبرتر می شوم و بی رنگ تر. خودم را در هیئت آن مرد هاتی می بینم سوار بر اسبی سیاه در دشتی گرم و زرد و بی آب !...

سان خوان کاپیسترانو . هتل بست وسترن – مارچ 2003


Saturday, May 15, 2004

مکالمه ی جادویی در راه هلیوپولیس




براي محسن بني فاطمه
كسي در زد. باز صداي در بلند بلند .. . چه حين نا به هنگامي براي در زدن...
ـ كه هستي ؟
ـ منم !
يك زن پشت در ايستاده بود.خواستم بگويم .. كه گفتم : برگرد !
در را دوباره زد آن زن ،
ـ باز كن اين در را !
عقربه ها را نگريستم . يخ زمانِ من داشت اندك اندك آب مي شد و نورهاي شهر از دورترهاي روحم سو سو مي زدند. يك ساعت براي زندگي داشتم . شبيه عقيقي در آب . نگاه كردم ديوارهاي آشنا را .ديوارها گفتند : برگرد زن !
زن لب‌هايش را به در چسبانيد .
ـ در را باز كن اي گيج گول ..
چه وقت ديري ! خواستم بگويم ..
ـ برگرد !
در را دوباره زد در را باز كردم . او مرا پيرمردي با دستاني لرزان ، شالي بر گردن و خميده و پريشان ديد ، من او را تازه و سبز پوشيده ، 19 ساله با لب هايي كبود و جاي سرخ گلوله در سينه ، درست طرف چپ سينه ديدم ..
ـ ها . تو اويي ؟
ـ منم .
ـ چهل و اندي سال پيش مرده بود او . رفته بود او .
ـ آن رفته هرگز نمرده بود در .. .
ـ برگرد !
ـ جاي و كجايي ندارم. همه گانم رفته اند . شهر خاموش است و برف مي بارد !
ـ آرزويت را بگو !
ـ ها ، تا يك ساعت ديگر تو هم رفته خواهي شد. آمده ام دستت را وا بگيرم با هم برويم .
ـ ديوانه ، پريشاني نكن. چهل و اندي سال پيش من تو را كشتم . دستانم را نگاه كن ، اين لرزش از كابوس آن شب است .
خنديد. سرد خنديد . لرزاند مرا از اين خنده
ـ شهر مرا كشت . آدم ها مرا كشتند . زبان ها مرا كشتند . مثله مثله شدم در ويرانه ها و تاريكي ها . ياد شدم و باد شدم. اما ذهن تو هنوز جاي بكر و خنكي بود برايم . در آن جا نشستم به زندگي جادويي خود ادامه دادم .
ـ ها ، اي روح طاووس ها برگرد . مرا با اين پريشان گويي ها آزار مده. برگرد تا من بروم . برگرد تا من بروم چهره ام را رنگ كنم .
دستي به صورتم كشيد. در چشم هايم خيره شد .
ـ پيرمرد آرامش داشته باش!
دستم را گرفت و داخل خانه آمد. بيرون خانه برف مي باريد و سخت هم مي باريد. چراغ را خاموش كرد و نشست . روبرويش نشستم. عقربه ها و صداي عقربه ها .
ـ اول من مي روم !
صورتم را كه رنگ مي كرد ، خنديد . مثل همه ي معشوقه ها خنديد .
ـ با هم مي رويم !
ـ آن روزها تو ترانه اي دلنشين مي خواندي !
صورتم را طلايي و سرخ كرد . خواند.« نه يدين گوزه ليم سن گوزه ليم ، دون گئجه نه يدين ؟ » من با او ترانه را تكرار كردم . دستانم را در سفيد فرو برد . گريه ام گرفته بود . انگار مرا به ختنه مي بردند . گفتم : ...
ـ مرا چرا كشتي ؟
دست هايم را برداشت و بر قلبش گذاشت . درست همان جايي كه گلوله ي طلايي در آن نشسته بود و سوخته بود و پيچيده بود و پرنده را پرانده بود. با خود انديشيدم كه ها ، چرا او را كشتم ؟ يادم نيامد هيچ ! صورتش را ان قدر نزديك آورد كه فقط دهانش را ديدم كه ...
ـ لبخند بزن در اين صورت درخشان !
ـ ها ، چه دير . چه تلخ !
انگشتش را بر سينه ام گذاشت . تاريكي درخشيد و گلوله اي چرخيد و پيچيد و سينه ام را دريد . قلبم از نوك سرد عقربه افتاد و افتاديم ....در باز شد و چند نفر از برف آمدند و پادشاه و ملكه را برداشتند و بردند .
28 نوامبر 1998 / لوس آنجلس / كافه ي لولوس


Labels: