کوارتت یاشار: July 2004

Wednesday, July 21, 2004

سِفر قمر وزير



Descending node of the lunar orbit (The Tail),
represented as a headless human, from Persian Manuscript 373

c. late 17th early 18th century
__________


بعد از نيم ساعت صندلی عقبِ ماشين شده بود پر از توله سگ هاي سرما خورده و سياه و . بعد از نیم ساعت به خودم گفتم این آخرین بارت باشد که با تلما به سفر می روی . یک ریز حرف می زند و اُرد می دهد. برای همین گوته دیگر با من حرف نمی زند. گوته خوابيده بود و ساعت جيبی‌ آرام داشت از دست استخوانی ‌و لرزانش می‌‌افتاد. یواش ! چقدر حرف می زنی تو ! رسيديم. نخل‌هاي بلند در دو طرف راه خاكي هتل . بی اعتنا به من و تلما زير باران یواش در پچ پچ .
ـ یک لحظه تلما!
ـ چی ؟
ـ اینها انگار دارند در باره ی من ...
ـ خیالاتی شدی پیران . مگر قول ندادی بودی این سفر فقط گوشت به من باشد. مگر ... !
نخل ها. نخل ها . نخل ها مثل زن های جنوبی صورتشان را پشت سبیل و ابرو پنها کرده اند و هی یواشکی این طوری می خندند...
ـ تلما.
تلما نمی شنوید. رسیدیم. در را زني سفید پوش باز کرد. زنی سفید پوش و رنگ صورتش چقدر غیر معمول به نظر می رسید. رنگ پریده که نه خیلی ولی سفید و بشاش.
ـ دست کش های قرمزش را نگاه کن تلما ...
ـ به تو چه !!!!
ـ سلام ..

ـ به هتل تمساح خوش آمده ايد !ه

نور سفيد و كور كننده بود. کمی هم سرد. بوی یواش لیمو از این کاشی های سفید. تلما دستم را فشرد و سرش را به شانه‌ام تکيه داد.

ـ چه هتل روشن و دنجي ! چقدر ...
ـ ديژاوو .
ـ آره . انگار قبلا هم اینجا ...

برگشت و سقف بلند و ارغواني هتل را با آن چشم‌هاي آبي اش نگاه كرد. سقف بلند و ارغوانی. سرم گیج رفت . انگار داشتم به ... این سقف با این رنگ و به این بلندی چطور ممکن بود سقف یک هتل یک شهر کوچک باشد؟ چقدر صورت تلما اینجا می درخشید. اختلاف سنی من و تلما شش یا هفت ماه است ولی همیشه او را مثل دخترم دوستش داشتم. یعنی مثل یک پدر ولی حالا ... صورتش چقدر واقعا قشنگ است و دارد هنوز با خنده به در و دیوار هتل نگاه می کند.
دستش را دوباره گرفتم و طرف دفترهتل رفتيم . مردي كه پشت ميز پيشخوان نشسته بود ... مردی که ... او شبيه هيج تيره و نژاد نبود . هر کسی اينجا بود آنقدر می خنديد که بوی شاشش همه جا را می گرفت . خنده‌ام گرفت . تلما هم خنديد . براي پنج دقيقه همين طور ايستاديم و او را تماشا كرديم . او هم ما را به دقت نگاه كرد . . در حين نگاه كردنش كه نمي دانستم كداممان را واقعا زير نظر دارد حس كردم تبديل به كتابي شده‌ام كه همه ي زندگي مخفي من در آن نوشته شده است و او به سرعت دارد آن را مي خواند و نيروي من آرام آرام خامو... لبانش را تكان مي داد و زبان سوخته و قهوه‌اي رنگش آنها را خيس مي كرد . و آن ساعت پشت سرش هم ...
ـ تلما ساعت را نگاه كن تلما !
تلما انگار ترسيده بود و بازوی مرا می فشرد
ـ چرا همه ي شماره هاي 9 هستند ؟
برگشتيم و دوباره به اين مرد نگريستيم . يكي از چشم‌هايش سياه بود . سياه سياه . همه‌ي آن چشمش سياه بود و در آن هيچ سفيدي نبود . حتي نور تابان هتل در آن منعكس نمي شد و نمي درخشيد و انگار گلوله ي قيري بود كه داخل چشم خانه‌اش تپانده بودند . سياه و چيني شكل و كشيده . آن ديگري كه اصلا چشم نبود . يا شبيه چشم نبود و خيلي پايين تر قرار داشت. آن هم رنگش سياه بود و نور نداشت . تا عينك كج و معوجش را برداشت و به صورتش زد رنگ چشم هايش سبز و نارنجي شدند . خواب چشم‌هاي مرا پر كرده بود که تلما کاغذ يادشتش را روی ميز گذاشت
ـ ما دو ساعت پيش همين نزديكي ها بوديم . شما آدرس اينجا را اشتباه داديد آقاي ...
ـ اسمش انگار ..
نتوانستم اسمش را بخوانم . با دست اشاره كردم كه خودش نگاه كند . تلما كارت او را از روي ميز برداشت و نگاه كرد
ـ آقاي قمروزير . ما دو ساعت تمام در اتوبان مه گرفته گم شديم .
مرد خنديد و دندانهايش قلب مرا ...
آن زنی که در را باز کرده بود پشت مرد پيدا شد ليوان خالی را از پشت ميز برداشت و به تلما نگاه‌ کرد
ـ خانم ساعت 9 ساعت خواب قمر وزير است. ساعت 9 همه ي اتوبان‌هاي اين شهر را مه عزيز فرا مي گيرد. هر كه خرگوش باشد در اين راه‌ها گم مي شود ... . مي دانيد كه اين شهر را براي شكار خرگوش درست كرده‌اند .. ايشان ساعت 9 همين طور ايستاده مي خوابند و خواب آلود جواب تلفن‌ها را مي دهند . به هر حال .. بلاخره اينجا را پيدا كرديد . مقصد همين بود مگر نه ؟
من و تلما به همديگر نگاه کرديم . خواستم بگويم که ببخشيد اشتباه شده است ما بايد جای ديگری که آن مرد عينکش را از صورتش برداشت و انگار مرا می نگريست
ـ حالا كدام يك از اتاق ها را مي خواهيد ؟
يكي از بزرگترين ..
مرد حرف تلما را قطع كرد و گفت : نزديك دريا باشد ؟
من گفتم : فرق چنداني به حال ما ندارد آقاي قمروزير ...
و خنديدم از اسمش و او با جديت گفت : فرق دارد خرگوش جان ... دارد !
گفت و بلند بلند خنديد وتلما خنديد و من هم خنديدم . مرا با آن خنده‌ي وحشت آميزش خرگوش صدا مي كرد .
ـ نه فرق چنداني ندارد . به هر حال ما كله سحر مي خواهيم برويم به ..
ـ سيگار مي كشيد ؟
من ...
ـ نمي كشيم .
هميشه از اين عادت تلما بدم می‌آيد . از طرف من هم جواب می دهد . مرد دست استخواني و پر مويش را روي دست من گذاشت و پرسيد : فردا كجا مي رويد ؟
ـ مي رويم به ديدار ..
تلما دست او را از روي دست من برداشت
ـ مي توانيد يكي را بفرستيد تا سگ ها را از ماشين بياورند ؟
ـ چند تا خواهر هتسند آن سگ ها ؟
ـ هفت خواهر ، آقاي قمر وزير ..
مرد قه قاه خنديد و ديدم آن تكه خال گوشتي روي بينی‌اش بزرگ و سرخ شد و افتاد و او تلفن اش را برداشت و گفت : ببرك جان بيا و هفت خواهران را از ماشين تلما خانم بردار و ببر اتاق 966 ..
چه دندان‌هاي كلفت و ضخيم و كجي ! تلما در حين رفتن به طرف اتاق 966 گفت : شبيه شاهزاده ايكس بود . نه ؟
ـ نه . شبيه ديلاق گاوبود .. پير و بي دندان .
ـ حالا چرا بي دندان ؟
ـ انگار که خود جهنم بود ديوث .
زني با لباسي سفيد كه چشم‌هايي سرخ رنگ داشت و لبهايي سياه، آمد
ـ هفت خواهران را كجا بگذاريم خرگوش خان ؟
تلما طرفش رفت
ـ‌ سه تايش را بگذاريد طرف راست شومينه و چهار تايش را طرف چپ .
يكي يكي آورد و گذاشت . تلما شومينه را روشن كرد و بعد به ببرك ، آن زني كه سفيد پوشيده بود گفت : لطفا دو عدد پتو برايشان بياوريد .
من روي تخت نشستم و كتم را در آوردم و ساعتم را براي 6 صبح فردا كوك كردم و دراز كشيدم و تلما هم كنارم آمد . صداي باران شبيه صداي فرشته‌هاي لاغر ساعت دو بعد از ظهر موزه ي هومر لوس آنجلس بود . ببرك دو پتو آورد و تلما از جيب كت من صد دلار برداشت و به دست ببرك داد و ببرك در را بست و رفت .
گفتم : مثلا آمده بوديم کنار هم ...
ـ مردها چه خود خواهند !
مي خواستم جوابش را ندهم و بخوابم كه او انگشتش را فرو كرد در گوشم ..
ـ نگاه كن هفت خواهران چه زود خوابيدند .
ـ خوشا به حال هفت خواهران تو تلما جان !
تلما آمد و نشست
ـ تو بيا اين طرف تخت بخواب خرگوش خان .
با بی علاقه‌گی رفتم
ـ زهرمار خرگوش خان .
صداي باران انگار صداي فرشتگان تازه هبوط كرده و لاغر و كوچك و بي پر بود كه در هم تنيده پچه پچه مي كردند و مي ترسيدند و مي ناليدند. تلما پيراهنش را در آورد و كنارم با آن تن درخشانش مثل گرده ي گر گرفته ي آتش دراز كشيد و گفت : پيرا .. پيران .. پيران خوابيده‌اي ؟
هر وقت اين زن مرا پيران صدا مي كند من بايد ...
ـ خواب نيستم خانم . دارم دور مي شوم .
تلما عين كبكي خنديد
ـ پدر سوخته ی شاعر من ..
برگشتم و شانه ي لخت و زيتونی‌اش را بوسيدم و تلما هم زير پتو با پايش آرام شلوار مرا در آورد و با خود آرام آن ترانه ي تركي را كه از مادر من ياد گرفته بود ، خواند : بولبول اولموش بي قرار .. ( بلبل باز بي قرار شده ..) ...
واقعا آن مردي كه پشت ميز پيشخوان خوابيده ايستاده بود و همه‌ي شماره هاي ساعتش 9 بود از چه رگه و تيره‌اي بود ؟ مي خواستم برگردم و چيزي به تلما بگويم كه چشم‌هايم خيره شدند به چشم‌هاي باز و سياه سگ هاي كنار شومينه ...

***
صبح که شد ! ترسيدم و فرياد زدم تلما ، تلما لطفا بيدار شو . نشستم و خواستم كمي آب بردارم و بنوشم كه حس كردم در آينه‌ی روبرو دهانم طرف چپ صورتم خميد و كج شد. بالايش سبيل‌هاي سفيد و زردي روييد و شكلم را مستحيل كرد. هفت زن با گيسواني سياه و صاف و بلند نشسته بودند و انگار دعا می‌خواندند . دست بردم تا زنم تلما را از خواب بيدار كنم . نبود و طپش قلبم را بلند بلند شنيدم . چشمم افتاد به روييدن گلهاي سياهي كه همه جا‌ي اتاق را پر می‌كرد . طپش قلبم چنان بلند بود كه گوش راستم را بي حس كرد و كشانيد پايين چانه‌ام ... چيزي شبيه دندان درد درون دهانم را پر كرده بود . آرام بعد از خيلي تلاش و چالش توانستم کمی طرف آن هفت زن برگردم
ـ شما كه هستيد ؟
آن زني كه در وسط جمع نشسته بود و مرا ياد زنی می انداخت که می گفت از جهنم آمده است با آن چشمهاي سرمه كشيده‌اش گفت : هر يكي از ما نگهبانان درهاي بعد از مرگيم .
صدايش مرا ياد صداي باران ديشب انداخت. آيي گفتم و دست كج شدهام را بالا آوردم..
ـ زن من ، تلما كجاست ؟
آن اولي كه صورتش شبيه صورت الهه های هندي بود ، گفت : او ، آنجا كنار تو خوابيده است . اما تو او را ديگر نمي تواني ببيني .
چه صدای رگه دار و خفه ای پيدا کرده بود
ـ يعني تلما مرده است ؟
زن چهارمي يا پنجمي گفت : نه . او زنده است و حالا با تني گرم و عرق كرده با موريس لوي از تو حرف مي زنند .
با خود تكرار كردم : موريس لوي ي ي ي ي ..
همان زن اولي گفت : اسم مستعار معشوقه‌اش .
ـ چرا من اينگونه حرف مي زنم ؟
زني كه آن طرف .. نه آن طرفتر نشسته بود ، موهايش را شانه می کرد . يکدفعه ايستاد و موهای بلندش را از صورت کنار زد
ـ اي گيج گول نگران نباش. به قزلان روحت عادت مي كني .
نه . انگار اين طوري نگفت . گفت : عادت نمي كني ...
دلم شكست و هر چه در من بود انگار گريه شد. انگار صداي مادرم ام الكلثوم بود كه در گوشم مي گفت : چرا به سيبها دست زدی پسر؟
شبيه گريه‌اي كه در پنج سالگي كنار حوض ماهي‌های سرخ عيد مي كردم اشگ ريختم . شبيه پنج سالگی‌ام در كنار حوض ماهي‌های سرخ كه مادرم ام الكلثوم بر روي آب شناور مانده بود و آن پروانه دور سرش می‌پريد‌. برخاستم . به سختي برخاستم‌. نشستم . اين نشستن و اين برخاستن شبيه برخاستن‌ها و نشستن‌هايي كه پيشترها داشتم نبود ... پيران نبود كه بر مي خواست . انگار بسته به نخي بودم كه نمي توانستم دورتر بروم . انگار نخ گره داشت و كسي بر آن گره ، افسوني دميده بود . ماندم . دست هايم لاغرتر شده بودند و پوستم .. ديگر درست دست‌هايم را نمي ديدم . اسم موريس لوي برايم زنگي در پي داشت . آشنا به نظر مي آمد . اسمش را پيش از اين جايي شنيده بودم . جايي .. يادم نمي آمد . در باز شد و دري كه باز شد آن در اتاق 966 نبود . انگار دري بود از جنس نقره و بلند در وسط اتاق كه با صدايي كش دار و سنگين باز شد و يكي آمد اتاق و جلوتر آمد . به نظرم رسيد اين كه آمد همان مرد بود . مردي كه پشت ميز پيشخوان ايستاده بود و مرا خرگوش صدا مي كرد. نزديكتر آمد و دستش را جلوتر آورد و قلبم را از سينه‌ام كند و به دست ، حتما بايد ببرك باشد ، آن زن ، به دست او داد . حس كردم آن نخ بادبادك در هوا گم شد و دهان و بيني و موهاي بلند و قهوه‌اي من همه رفتند . ماندم . حس كردم رنگ عسلي چشمان من كه يادگار پدرم بود ريخت و بخار شد و رفت . هرگز فكر نمي كردم كه پدرم علاءالدين از من از روح من برود . پسر بي پدر وجود خارجي ندارد . شده بودم شبيه مهي در شبي باراني و گم . انگار زن ها برخاستند و به تماشا ايستادند . حس كردم ايستادنشان را .. تماشاگران زندگی من همواره زن‌ها بودند. آنها بودند که رازهای مرا بی آنکه برايشان بگويم می دانستند. زنها اين زنهای عجيب ...انگار در اتاق باران مي باريد و از دور ، از خيلي دورتر ها صدای چند كبوتر به گوش مي رسيد . در من كه ديگر جز سايه‌اي بيش نبود جاي خالي پدرم علاالدين بزرگ تر مي شد و من صدايش را ديگر نمي شنيدم كه هر بار مي گفت : هر وقت كه افتادي بگو يا ...
پسر بي پدر فتحيات نمی‌تواند داشته باشد . حس كردم آن مرد پشت ميز پيشخوان عينكم را از جيب كتم در آورد و در مقابل اين شكل مه گرفته ، گرفت . هر چه را كه چشم‌هاي ام الكلثوم در حين خاموش شدن ديد ، من ديدم . تن ها را ديدم كه در زير باران جامه‌هاشان را كندند و تن هاي بلوريشان ، تن‌های شيشه ايشان را شستند( تن هايي كه شرمگاه نداشتند ) تن‌هاي تازه‌شان چه شبيه تن تلما بود ، شستند تن هاشان را .. موريس لوي .. چه اسمي ! اين اسم بايد گونه‌اي ديگر تلفظ مي شد تا براي من معنا پيدا مي كرد . موريس لوي . زن ها در برابر خنده‌هاي آن مرد پشت ميز پيشخوان تن هاي همديگر را انگار كه پيراهن باشد دگمه باز كردند و پوشيدند و دگمه ها را يكی يکی بستند و يك تن شدند . آن كه يك تن شده بود گفت : قمر وزير بوی سيب از دستانش نمی رود .. !
قمروزير بايد اسم اين مرد پشت ميز پيشخوان باشد . او خنديد و كت مرا برداشت و گفت : پيش از رفتن حرفي يا خواهشي داري ؟
ـ علاالدين را هم تو بردی ؟
ـ پدرت را برادر من برد !
ـ پدرم را چرا از من ربوديد ؟
جوابم را نداد و انگار خودش را در اينه بر انداز كرد و يك دفعه رو به آن زن گفت : بگيرش اين بي تلما و بي پدر را ! كشان كشان بياورش اين بي پنير و ابتر را !
زن مرا انگار كه پسرش باشم ، برداشت و از پله ها آمد پايين و سوار فايتون نقره‌اي كرد . اين فايتون چه شبيه فايتون‌هاي ارغواني خيابان قره آغاج تبريز مي باشد ! قره آغاج ! قره آغاج بايد با موريس لوي ارتباط داشته باشد . من اسمي شبيه اسم موريس لوي را در قره آغاج انگار شنيده بودم . انگار دست مرا از دست پدرم گرفته بود و برده بود جايي خنك و مشجع و برايم شعر خوانده بود و انگار چشم‌هايش .... يكي از چشم‌هايش آبي بود . آن ديگري سبز .. و انگار ابروهاي پر پشت و سفيدي داشت و نمي دانم چگونه مي تواند او با اين هيئت و شكل با تلماي من ارتباط داشته باشد . اما اسمش موريس لوي نبود . چيزي شبيه اين اسم بود . پرسيدم اين را از هر كسي كه آنجا بود . كسي برگشت و مرا شبيه شب هاي برفي تبريز نگريست و گفت : من قمروزيرم . اين جا ساعت 9 روح تو هست . ساعت 9 نه شب و نه روز !
زن آرام گفت : بيچاره خرگوش . بيچاره خرگوش .
صداي ببرك بود كه گفت : من مي روم تا به تلما خانم خبر را بدهم .
چه اسم آشنايي بود اين قمروزير . شبيه گاو آهن‌هايي ست كه در زمين خشك شيارهاي عميق ايجاد مي كند .
مرا کجا می‌بريد بگوييد ؟
خنديدند. بسان زن هاي بي شوهر و چروكيده و بي دندان و لاغر و بي نور و كفتار گونه خنديدند و قمروزير گفت : به طبقه ي سوم دوزخ مي بريمت !
قلبم آن بالا در اتاق 966 گريه كرد و زن گفت : ام کلثوم را بشنويد كه چه گريه مي كند !
قمر ويز گفت : اگر گريه كني تو ، در طبقه سوم دوزخت براي خنك كردن و رام كردن اتش اشك كم مي آوري تو. مي شنوي اي گيج گول ؟
قلبم آن بالا انگار كه سازي بي صاحب باشد ناليد و من گفتم : كاشكي تلما هم با من بود !
زن گفت : او را فراموش كن . برايت زني در انتظار نشسته است كه پاهايش پر از موست و دم خوك دارد .
قمروزير قه قاه خنديد و يك دفعه ماند و پرسيد : اي بي پدر و بي پنير : ماذا ربي ؟
گفتم : من ..
زن گفت : لال اولما اوغول دنه ! ( لال نشو پسرم . بگو )
صداي زن صداي ام الكلثوم بود . صداي مادر من . فايتون خيلي آرام راه مي سپرد . انگار براي رسيدن سالها راه داشتيم . هنوز جواب قمروزير را نداه بودم كه آهسته بيرون را از فايتون را ديدم . بر طنابي از آتش راه مي سپرديم . تاريكي بود و در تاريكي اين طناب آتش بود كه مي سوخت و مي رفت تا جايي را منفجر كند . هيچ برآمدگي و فرودي ديده نمي شد . من و قمروزير و اين زن در فايتون قره آغاجي و فايتون قره آغاجي بر طناب آتش . حس كردم همه ي آن همه چيزي كه از من مانده بود توده اي كاه خشكيده شده بود .
پرسيدم : مرا چرا به دوزخ مي بريد ؟
زن گفت : براي سوختن !
گفتم : مگر اينجا يكي از شهرهاي قران است ؟
جوابم را ندادند.
كاش تلما اينجا بود و براي من آن ترانه ي حسرت بار تركي را مي خواند : بن يوروروم يانه يانه ، نه عاقيلم نه ديوانه ... اين ترانه را كه به ياد آوردم دوباره ياد آن اسم افتادم . موريس لوي . گفتم: بگوييد آن موريس لوي كه بود كه اسم او را برديد و گفتيد تلما با او از من حرف مي زنند ؟
زن گفت : جواب را بده تا آن اسم به كمكت بيايد .
قمروزير هويي گفت و اسب ايستاد. برگشت و پرسيد : ماذا ربي ؟
قلبم در آن دورترها ، در آن پس و پشت هاي زمان كه در گوشه‌اي در چنبر عنكبوتي افتاده بود ، هنوز مي طپيد. انگار صداي قلبم بود كه تكرار مي كرد : او ...
زن گفت : آديني ده اوغلوم . ( اسمش را بگو پسرم )
فكرم بي پدر شده بود و در مانده بود . من خالي شده بودم از هر چه بود و وجود داشت . زن آرام پيراهنم را كه لايه‌اي از مه بود از تنم كند و همه ي تنم را روغني سياه و بد بو ماليد .
قمروزير گفت : اي از زبان دور ، اي نفهم دير كرده زود بگو ماذا ربي ؟
ديگر صداي قلبم به گوشم نمي رسيد . كبوترها دور مي شدند .
قمروزير گفت : گم شو . بپر . بسوز . بپر ...
نمي خواستم اما آتش كه دست و پا داشت و پاهايش پر مو ، بالا آمد و مرا در آغوش گرفت و از لب‌هايم بوسيد و من افتادم در طبقه ي سوم ... سوختم سوختم سوختم ...

**
نمي چسبيد . سيگار نمي چسبيد . هيچ وقت در حين باريدن باران سيگار نچسبيده بود . تلما كه پشت تلفن آدرس هتل تمساح را مي گرفت ، راه آمده را دور زد و برگشت و مرا چپ چپ نگاه كرد .
ـ تلما جان بگذار سردمان شود . در باران‌هاي اين سفر كمي تازه شويم .
تلفنش را خاموش كرد
ـ شيشه ات را بكش بالا . من سردم است آقا .
دگمه را فشار دادم و پنجره بسته شد . صندلي را عقب تر كشيدم و چشم هايم را بستم .
ـ نخواب پيران !
بي آنكه چشم‌هايم را باز كنم ، گفتم : خانم جان ، غر نزن ، نمي خوابم . كمي دورتر مي شوم . گوته تنهاست .
گفت : بر پدر شاعران ...
جوابش را ندادم . از اينكه چشم‌هايم را باز كنم مي ترسيدم . راه كج و معوج و مه گرفته بود . سرم از راه گيج مي رفت .
ـ حالا مثلا به چه فكر مي كني با چشم‌هاي بسته ؟
ـبه خانه اي بزرگ و قديمي در جنوب غربي آلمان . در طبقه سوم آن خانه من و گوته نشسته ايم و ...
ـ گوته را ول كن . با من می خواهی به اين سفر بروی پيران . چشم هايت را باز كن گفتم .
نكردم . داشتم از دوزخ به گوته مي گفتم . گوته با دقت به حرف هاي من گوش سپرده بود .
ـ اگر نكني مي ايستم .
باز نكردم . گوته انگشت به دهان مانده بود . صحبت از آتش بود و از زن بودن آتش و از دم داشتن آن زن با پاهايي پر مو و كلفت .
گوته گفت : چقدر پر از اسطوره اي تو .
پاهايم را نشان دادم كه شبيه پاهاي اسب شده بود . تلما شيشه‌هاي ماشين را پايين كشيد و ايستاد . چشم هايم را باز كردم و به صورت هنوز پير نشده‌ي تلما نگريستم . تلما خنديد و به راه افتاد و سيگاري آتش زد و آرام خواند : گوك يوزونده دومان دومان بلوت سان !( در آسمان ابرهاي گرفته اي تو .. ) گذشتيم . دوباره گوته ويسكي ريخت. من ادامه دادم و تلما ايستاد . بيرون را نگاه كردم و گفتم : شوخي مي كني . نمي تواني جدي باشي .
سري به نفي تكان داد و گفت : نه ! بيچاره زير باران مي ميرد .
پياده شدم و انگار كه به سوي تهي گاهي وحشتناك مي روم ، رفتم و از زمين برش داشتم . مي لرزيد . بوي ... ناله اي كرد . چشمهايش را بست . سياهي چشم‌هايش دلم را لرزاند و قلبم شور زد و درد از شانه ام به دست چپم خزيد . آوردمش . در صندلي عقب ماشين گذاشتمش .
ـ پيران كتت را در بياور و رويش بينداز .
انداختم .
ـ تلما انگار زخمي ست .
جوابم را نداد و نفسي بلند كشيد و به راه افتاد . دل من شروع كرد به درد كردن و سياه شدن . گوته گفت : اگر مي خواهي مي تواني بيايي اينجا زندگي كني . شراب و ويسكي اينجا تا دلت بخواهد موجود است . ببين . اين جا طبقه‌ي سوم فتحيات من است . موافقانه سري تكان دادم و برگشتم تا به چشمهايش نگاه كنم كه چشمم افتاد به چشم‌هاي سياه سگ كه نگاهم كرد و چشم‌هايش را بست . سفيدی دندانش‌هايش دلم را زخمي كرد . تا خواستم به گوته چيزي بگويم كه تلما دوباره ايستاد و من دوباره پياده شدم و يكي عين همان سگ را كه افتاده بود برداشتم و بعد از نيم ساعت پشت ماشين را هفت سگ سرما خورده و باران زده و سياه و سياه چشم پر كرده بودند . گوته ديگر خوابيده بود و دهانش باز مانده بود .


**
در طبقه‌ي سوم داشتم براي گوته‌ی عزيزم از دوزخ حرف مي زدم كه
ـ اگر باز نكني ، مي ايستم .
باز نكردم وتلما پنجره اش را باز كرد و كنار كشيد و ايستاد . باز كردم . او خنديد و به راه افتاد و سيگاري آتش زد و ترانه اي با خود خواند . دوباره با گوته حرف مي زدم كه تلما ايستاد .
ـ تلما شوخي مي كني . نمي تواني جدي باشي .
ـ نه . بي چاره زير باران مي ميرد .
پياده شدم . رفتم و از زمين برش داشتم . مي لرزيد . ناله اي كرد و دست راستش كرخت و بي حركت شد و چشم هايش را بست . چشم هاي سياهش دلم را لرزاند . آوردم و در صندلي عقب ماشين گذاشتمش. ياد موريس لوي افتادم . ماندم . ايستادم . موريس لوي ! بي آنكه تلما بفهمد شروع كردم به دويدن به سمت مخالف . هر چه خواستم چيزي به گوته بگويم زبانم را نگرفت . نفهميد . من هيچ وقت فرصت ياد گرفتن زبان آلماني را نداشتم . دستي به شانه ي گوته زدم و از پنجره‌ي خانه اش خودم را نشان دادم كه مي دويد . در زير بارش باران تند مي دويدم و خيابان قره آغاج تبريز با فايتون هايش ، با آن درخت بيد مجنونش و موريس لوي با ان كتاب قطور و با آن ابروهاي پر پشتش كه در انتظار من ايستاده بود ، آن طرف فروردين ديده مي شدند ...

19 دسامبر 2003. لوس آنجلس . ساعت دو و نيم صبح .

Labels:

Sunday, July 11, 2004

قیچی نامه ی من و اکبرکپنهاگی





قیچی می‌خواست آن سیم نامریی را ببرد که به یاد راه رفتن لیلیت با آن شلوار کرمی رنگش افتادم. همان شلواری که او آن را در خیابان باندی از یک بوتیک پاکستانی خریده بود. خرامیدن لیلیت در رنگ‌ها. در قلبم نای طپیدن نبود. انگار صاحب قیچی که صورتش کج و معوج و مستحیل بود و از دهانش بوی ماهی مرده می آمد آرام مثل رباهای پیر و جادوگر در گوشم می گفت :
_ رها کن لیلیت را . در این لحظه زن پنیر خوشمزه‌ای نیس .
می‌خواستم رهايش کنم آن خرامش مار را در ابریشم ، که در جایی از آن جا که تاریک و سرد هم بود صورتش را دوباره دیدم. صورت لیلیت با آن لبخند سرخ و گرمش بزرگ و تکثیر شد .
_ بيدار شو بهرام . از خواب بيدار شو. مگه از يادت بردی که من خرامش نرم رنگ‌هام ؟
خوشم آمد. انگشت لیلیت را در سوراخ گوش چپم حس کردم . خوشم آمد. خنک بود . حس مارگونه‌ای درخشید و فشید و دور من خزيد. بوی زیتون آنتالیایی و پنیر بایزیدی. خوش خوشانم شد که قلبم را برای لیلیت تبدیل کنم به یک باغ گل سرخ
ـ چاهت را دریاب . تاریک است و خنک و بی عقربه . قلبت را آزار نده غافل .. چاهت را برو پایین . باد بودی باد می شوی .
تاب صدایش را نداشتم . شنیده بودم از موريس که می گفت : هر وقت دیدی در چاهی فرو می‌افتی، به صدای دزد روحت گوش نده !
از صدای صاحب قیچی هیچ خوشم نیامد . صدایش دردی بود مرموز و سنگین که درون سرم را میخورد و قلبم را می خشکانید . دستم را ، دست چپم را آرام بلند کردم و آن قیچی را از دستش به زور گرفتم و دادم به دست لیلیت . او هم قیچی را برداشت ، وردی خواند و قیچی شد یک شاخه گل سرخ . از آن گل سرخ هایی که اگر یکبار در عمرت آن را ببینی عددها تبدیل می شوند به حرف‌های جادویی . لیلیت گل سرخ را نزدیک صورتت من گرفت و من نفسی کشیدم و قلبم دوباره به دنیا آمد .
نفس کشیدن چه استعداد شگفتی ست . همه چیز در این نفس است . صاحب قیچی هنوز نرفته بود و خم شده بود و از نزدیک صورت کبود شده مرا می نگریست و هندی می خواند . گردن باریکش را گرفتم و لیلیت دستهایش را از پشت گرفت و بست و صاحب قیچی آهی کشید و من دوباره نفسی عمیق کشیدم و پلک زدم و پیش از آنکه صاحب قیچی شکل عوض کند و کوسه ماهی شود او را از زمین کندم و از پنجره ( نمی دانم این پنجره در کدام طبقه این ساختمان بود) پرتش کردم طرف کهکشان . هيچ کس در اتاق نبود . پنجره ها باز بودند . لیلیت در سر من بود و انگار ...
ـ شب خوش بهرام . تا می توانی هی نفس بکش !
چراغ را خاموش کرد و صورتش ناپدید شد . صدای عقربه مرا برگرداند طرف ... ساعت 5 عصر بود . رفتم روی صندلی چوبی نشستم و از آن کوزه آبی در لیوان ریختم و نوشیدم . هیچ کسی انگار آنجا ... گربه‌ای در فضای خالی اتاق نشسته بود و مرا با دقت می نگریست .
ـ تو روح صاحب قیچی را گرفتی و زنده شدی .
صدای گربه بود. دوباره با حیرت صورت سرخش را نگریستم . پلک پلک ... سراغش رفتم . او را از فضای خالی گرفتم و در را باز کردم و رفتم کنار آن درخت بلند ، بلند ، درخت گرد و .
ـ من بهرام هستم. تو که هستی ؟ این جا کجاست ؟
پرید پای درخت و با پای چپش پهلویش را خاراند و لبان سیاهش را لیسید و گفت : این جا خانه من و اکبر کپنهاگی و 3 پسر ملعون من می باشد . مرا ببرک خاتون صدا می کنند .
ـ ملعون ؟ آنها کجایند ؟ من در این خانه چه می کنم ؟
ببرک بانو رفت بالای آن درخت گردو و از شاخه پرید پایین و تبدیل شد به یک اژدها ... نه به یک درخت افرا .. به یک نویسنده ایرانی .. نه به یک زن 49 ساله و خوشپوش . با قدی متوسط و لبهایی نارنجی . شبیه ملکه الیزابت .
ـ تو چند هفته‌ای می شود که این جا آورده شده‌ای . اکبر کپنهاگی تو را گذاشته بود روی میز سرد مقدس تا آن سیم نامریی را ببرد و از مرکب مقدس قلبت کاغذهای جادویی اش را بنویسد و بخواند و زن گمشده‌اش را پیدا کند . ..
ـ زن گمشده اکبر کپنهاگی؟
چرخید و باد شد . نه ، دریا شد .. نه ، ستاره ی دریایی ... نه . یک زن 29 ساله شد با موهایی سرخ و بلند .
ـ من آن زن گمشده‌ام .
هایی گفتم و خواستم سر برگردانم و بروم پی قسمت تمام نشده دایره‌ام که گفت :
_ بهرام ، نمی توانی از این پیاز بیرون روی . پسران من بوی تو را می فهمند و می آیند تو را می گیرند و می خورندت .
ـ حالا این بهرام رنگ رز چه کند ؟
ـ ها . پس با تو می شود نشست و به جایی رسید . اگر روح صاحب قیچی ، آن پادشاه گربه‌ها و جنیان جنوبی ، اکبر کپنهاگی را بر گردانی و یاری اش کنی مرا ببیند و کام دل مرا حاصل کند ، من راه فرار را به تو نشان می دهم .
رفتم و در یک صندلی چوبی معلق نشستم و گفتم : چه معشوقه شگفتی هستی . حالا پدر این پسرانت که می باشد ؟
ـ داستانی دراز دارد ماجرا جوی جوان . او ، آن پدر پسران من از هند آمده بود و جادوی سیاه می دانست . ابویم را فریفت و مرا یک شب مست و غافل گیر آورد و نطفه‌ این پسرها را در من کاشت و پس از ان مرا به هیئت گربه درآورد و خودش رفت تا ملکه ای دیگر پیدا کند و نسل گربه سانان خود را زیادتر کند .
بلند شدم و به آن کره شیشه‌ای آویزان نگاه کردم و اندیشیدم..
ـ داستانت عجیب است اما در حرفهایت کمی شک می کنم . تو از هیئتی به هیئتی دیگر در می ایی .. .
ـ راست می گویی . اما این از بودن آن چهره درخشان است که در قلب توست و تو از آن روح و قوت می گیری . این از آن روح است که من می توانم چندی همان باشم که بودم . اما تا تو بیرون بروی آن هم می رود از من .
ـ کدام چهره ی درخشان ؟ لیلیت را می گویی ؟
ـ موريس لوی را می گویم .
تا اسم او را گفت سکوت کردم .
ـ اکبر کپنهاگی هم برای همین می خواست آن سیم درخشان را از تو بگیرد و مرا از این تاریکی به باغ زمرد ببرد . مرا یاری کنی ، پسران را هلاک می کنم و راه فرار را به تو نشان می دهم .
شاد و خوشحال خندیدم . خرمالویی از شاخه درختی که از پنجره به درون خزیده بود چیدم و بوییدم .
ـ حالا این پادشاه را از کجا پیدا کنم ؟ آن که رفته است رفته است !
آمد کنارم و خرمالو را از دستم ستاند و موهای سیاهش را باز کرد و مقابل پنجره ایستاد و اتاق اندکی تاریک شد .
ـ چون تو روح او را گرفته‌ای پس باید خودت بروی آن طرف شب و از آن خاک سرخ مشتی بگیری و بیاوری و شبیه اش را بسازی . .
خرمالویی دیگر چیدم و اینبار مزه‌اش کردم و کنارش رفتم و دست ظریفش را به دست گرفتم
ـ من شکل این اکبر را نمی شناسم . مرده شکل ندارد . شکل او مستحیل بود . مبهم بود . کج و معوج بود . بوی ماهی مرده می داد .
شرابی برداشت و در گیلاس ریخت . به من هم داد .
ـ تو برو خاک و گلش را مهیا کن . من خودم صورتش را به تو نشان می دهم .
آن سمت شب برگردان چند کلمه‌ای بود که آن ساحر روزگار ، آن بانوی خوش وش ، آن گربه سرخ بر زبان آورده بود . رفتم و آوردم و گل و کاه را که به هم آغشتم ، ببرک بانو هم چنگی آورد و هزار گونه وصف از صورت پنهان آن اکبر کپنهاگی گفت و خواند و مثال آورد و من چند پیاز برداشتم و چند سیب زمینی و چند ران قورباغه و چند سر بز و چند ستاره دریایی و چند شاخ کرگدن . مخلوط که مهیا شد سودمش ، تاباندمش ، فشردمش ، پختمش ، شکستمش ، تراشيدمش ، کشیدمش ، گرداندمش ، سوزاندمش، نوشتمش ، خواندمش و ساختمش . روحی در میان نبود . یک صورتی گرد با ریشی بز گون و دست هایی چاق و سرد و چشم‌هایی قهوه‌ای .
ـ ای ملکه عالم های 3 ستاره و 9 چشم . این شکل اکبر ست . ولی درونی ندارد . صورت است . آن سیم درخشان و براق را ندارد .
پنجره ها را باز کرد تا روح باران تندی که می بارید درون بیاید .
ـ بیا این عصای چوبی را به دست بگیر . این جا بنشین . من لخت می شوم و کنارش دراز می کشم . تو کنار ما هفت روز ، هفت شب بنشین و به موريس لوی بیندیش . پسرانم اگر آمدند واهمه نداشته باش و این چند طلسم را بخوان و عصا را رویشان بینداز تا اژدهای چینی من آنها را ببلعد .
دراز کشید کنار شکل بی جان و بی درون اکبر کپنهاگی . صورت این شکل ترسناک بود و در حین درخشیدن رعد و برق یک شب گذشت . کلید در قفل چرخید و در باز شد . مردی سفید و بلند بالا که دم سرخ و درازی داشت داخل آمد . آمد و مرا هنوز ندید و بشقابی را برداشت و آن را بویيد.
_ ببرک بانو . آن اکبر کپنهاگی را بیاور تا من او را به سیخ بکشم . کبابش کنم . از شکار خبری نیست . پی هر گوری که افتادم سر از سر زمین‌های پر از اژدها در آوردم . قحط آهو و خرگوش است . همین اکبر را داریم ببرک بانو !
جواب که نشنید برخاست و بشقاب را روی میز گذاشت و نزدیک آمد . چشمش تا به من افتاد دم سرخ و درازش سوخت و زبانش بیرون آمد . زبانش دراز بود و وحشی و سوزان . ناخن‌هایش هم یک دفعه بلند شد .
ـ چه بوی بادامی از تو می آید .
هایی گفتم و لبخندی زدم و طلسمات خواندم و عصا را انداختم . او آهی کشید و افتاد و پرید و نشست و کلاغی شد و سنگی شد و سیبی شد و آتشی شد و شهابی شد و از سوراخ گوش‌های اکبر کپنهاگی به درونش رفت . شب دوم هم گذشت . در حین اندیشدین به موريس به دفتر خاطرات و آلبوم عکس ببرک بانو هم نگاهی انداختم . این بانو همه صورت ها و همه زمان ها را در خود داشت . نِفر نِفر بود روزگاری . دلیله محتاله بود روزگاری . این بود . آن بود . همه زنهای زیبا و جادوگر . شب سوم که گذشت آن پسر ثانی آمد و این شد و آن شد و خزید به سوراخ پشت اکبر . شب ششم آن دیگری آمد و تا مرا دید ، کنارم نشست.
ـ تو هم تنهایی !
ـ علم غيب می گويی .
از جیبش عینکی در اورد و به چشم هایش زد و کتابی از قفسه برداشت و مثل یک شاعر مدرن و آلمانی گفت : ادبیات دوست داری ؟
ـ گهگاه !
نشست و از شعرهای کبیر هندی خواند . در حین خواندن از دهانش موسیقی هم بیرون می آمد . لذت بردم ، هم از شعر و هم از موسیقی . یاد لیلیتم افتادم . دلم تنگ شد برایش . چگونه می توانستم این لحظه از عمرم را بی او بگذرانم ؟ باید زود این شب هم تمام بشود تا من سراغش بروم و تاریک شوم و بخوابم . چقدر دلم لک زده است برای خوابی ابدی .همه این هیجانها و غلت زدن‌ها برای خوابیدن است .
ـ از تو بوی عشق می آید .
ـ بوی حسرت و ليليت
ـ من می میرم برای آن قلب عاشق .
ـ ها
ـ می خواهم همین طور بی نمک و خام آن قلبت را بخورم .
تا این را گفت من خواندم و انداختم و او هم رفت از سوراخ های بینی اکبر به سرش خزید . تنها یک شب مانده بود با خود گفتم : بهرام رنگ رز پسرها دیگر مرده اند . تو هم کمی دراز بکش و فردا به دیار مغرب برو و لیلیت را تصاحب کن .
خوابیدم . در خواب دیدم که موريس با صورتی گرفته و بزرگ می گفت : از خواب بيدار شو . بیدار شو . کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش ...
بیدار شدم . دیدم آن اکبر ، آن مخلوق نشسته است و جسد کبود ببرک را در آغوش گرفته و زار زار گریه می کند . برخاستم .
ـ چرا گریه می کنی ای پادشاه گربه‌ها ؟
مرا نگاه کرد و انگار نشناخت مرا و با خود گفت : ديشب شوهر قرمساق این ببرک آمد و او را به ستم تصاحبش کرد و ببرک ، بانوی من تا فهمید در ذهدانش از پشت او سه نطفه نرینه افتاده است خودش را هلاک کرد . .
من برخاستم و جسد کبود ببرک بانو را از دستان سنگین و سرد اکبر کپنهاگی ستاندم و بردم زیر درخت گردو .
- این ببرک چه دينی داشت اکبر؟
ـ صنم پرست بود او . شیر سرخ می پرستید او . شیر سرخ . آتش پرست بود او .
ـ روشن کن آن آتش را .
روشن شد . گر گرفت . نشستیم .
ـ برای چه نشسته‌ایم ؟
ـ ساکت باش .
از دور درخشید و پیدا شد . شیری سرخ بود و هیبت آتش داشت . زیبا بود . آمد و جسد کبود ببرک را بویید و انگار اشکی هم از چشمش بیرون تراوید . نگاهی به من انداخت و با پنجه‌ایش خط هایی بر پوست درخت گردو کشید و رفت .
گفتم : اکبر بیل را بردار و گور این ملکه را پای این درخت حفر کن .
کرد و ببرک را برداشتم و آنجا گذاشتمش . اکبر به زبان خود دعایی خواند و نشست . شب‌ها و روزها از نشستن‌اش گذشت . تا اینکه صورتش را بنا به خواهش خود با گل و خاک پوشاندم و دستش را گرفتم و بردم بالا ی قافلان کوه . وقتی که برف می بارید او دست مرا رها کرد و رفت و رفت و در برف ناپدید شد . من هم راهم را گرفتم طرف شرق . از پیاز که بیرون آمدم دیگر از هیچ کسی نمی ترسیدم . قیچی اکبر اینبار در دست من بود . من می رفتم که لیلیت را پیدا کنم .

Labels: