طرفهای مغربِ اکبرِ کپنهاگی
برای دليله ی کهن
خود به خود سرعت ماشين داشت کمتر میشد .
حس کردم این ماستنگ آبی رنگ 65 دیگر میخواهد بایستد. حس کردم رنگها ، همه ی رنگهای دور و بر آرام آرام فيروزهای. حس کردم بُعدهايم دارند باز و ول و پخش می شوند در فضا . حس کردم موهایم وحشیانه بلند و کلفت تر شدهاست و باید پیشانیانم را هی بخارانم. حس کردم قلبم می خواهد مغزم را قال بگذارد و آرام از نیمه باز پنجره ...
_ بیدار شو احدجان ...
حس کردم باید بیدار شوم . بیدار که شدم ، چشمهایم را مالیدم . نفسی عمیق . همه جا آبی و مه گرفته و شب سردی ... دیگر در ماشین نبودم و ..
_ چرا دست هایم این رنگی ...
رنگ و رویم فيروزهای بود و می درخشيدم و ناگهان شتر ایستاد. دوباره چشمهایم را مالیدم و دوباره بیدار شدم .
_ ها؟ ماشینم کو ؟
پیاده شدم و در چشمهای این شتر قد کوتاه نگاه کردم . شتر، خدای قهوهای رنگی که هر روز روی پاکت سيگار او را میديدم. من که در سردترین قسمت فلات ایران به دنیا آمدهبودم هیچوقت فرصت دیدن شتر را از این نزدیکی نداشتم. تنها یکبار که آن هم از پشت شیشهی اتوبوسی که ما را به سمت قنیطره میبرد ... نکند من در همان لحظه که اتوبوس از قنیطره می گذشت و از پشت شیشه، آن شتر دیده می شد و من بر میگشتم و یک دفعه در چشمهای سیاه دختری که حالا اسمش به یادم نمی آید می افتادم، مانده باشم !...
_ نه !
هیچ کجا گنبد و کاکتوس دیده نمیشود و در صدای باد لیلی لیلی نمیآید .. برگشتم دوباره در چشم های این شتر هم قد و عجیب نگاه کردم .شايد يکی دو بار با آن عکس روی پاکت سيگار در دلم حرف زده بودم اما اين بار وضع فرق می کرد .
ـ این جا کجاست بالام جان ؟
نگاهم کرد و چیزی نگفت و انگار ...
_ می خندی ؟
افسارش را گرفتم و راه افتادم. نه درختی بود ، نه خرابهای . نمی دانستم جهت راهم به شرق بود يا به سوی مغرب . حالا مغرب هم که گفتم یاد بهشت مصریها افتادم که نه شرق داشت و نه شمال ... خب بهشت مصریها این جا نمیتواند باشد . شبی سرد و همه جا تاریک . نکند این جا نگاه خالی و سرد یکی از کسانی باشد که من او را ( تنها کسی که به طور خيلی عجيبی به اين شتر میتواند مرتبط باشد) می شناسم ؟
_ اکبر ؟
نکند اکبر همان جا در کپنهاگ در کاغذهایش خالی و سرد اینطوری ماندهباشد و من از ذهن اش این جا افتاده باشم! شتر یک دفعه ایستاد. هر چه افسارش را کشیدم نیامد.رفتم از پشت هلش دادم نرفت. هر چه کردم نیامد.
_ چته تشنه ای ؟
از کجا می توانستم برای این بی زبان آب پیدا کنم؟
_ بیا دیگه ؟ اسمت چیه ؟ زعفر ؟ غضنفر ؟ شیرکو ؟ بابا دِ راه بیا دیگه.
هر چه صدایش کردم نیامد. گوشهایش را کشیدم نیامد. در گوشش به انگلیسی بیا گفتم، به عربی گفتم، به ترکی گفتم، به چینی گفتم، نگاهم کرد. چيزی جويد و دندانهايش را نشانم داد و نشست و نیامد. من در این شب سر د و آبی رنگ، تنها و بی داستان به راهی که پایانش را نمی دانستم دل سپردم و ادامه دادم .چرا اين اتفاق بايد درست روز تولدم مرا پيدا میکرد؟ روز 33 سالگی یک مرد مشرقی . آن هم روزی که قرار بود موريس خانه ما بيايد و برای تولد من در خانه کيک درست کند. این نور آبی رنگ از کجا می آید ؟ نه از ماه نشان بود نه از ستاره . نشستم و دست بر زمین کشیدم. سنگ و سرد . دوباره یاد آن مردی افتادم که در کپنهاگ نشسته بود و بی اجازه و گستاخ ، کلنگ و بیل برداشته و دیوار زمان را شکسته و افتاده بود وسط خواب ها و رویاها و شهودهای من.
_ اکبر جان برگرد به اتاق خواب خودت.
برخاستم. امکان ندارد این جا نگاه خالی آن مرد در کپنهاگ باشد. شايد این جا مرحلهی تاریک مغرب باشد. ایستادم. نشستم. دراز کشیدم و چشم بستم. به صدای باد گوش سپردم. گرم شده بود هوا. حضور گرم باد می گفت: که آن طرف ها باید دریایی باشد . برخاستم و سوی سرابی که می شد در آن دریا را پیدا کرد دویدم. پاهایم برهنه بودند. خسته شدم. ایستادم . نشستم. صدای خودم را می شنيدم
ـ ای کسی که 33 سال چرخیده ای آرامش داشته باش .
- من از حرفای تو خسته می شم
دراز کشیدم. چشم هایم را بستم. چقدر هوس تن زنم را کردهبودم .
_ آخ اگه همين الان اينجا بودی ...
خواب آمد و قلبم را آرامش داد . در خواب دوباره آن شتر را دیدم. صورتش بزرگتر شد . مثل یک بادبادک صورتش بزرگ شد . خندید و مرا ترساند. خواستم از ترس بمیرم که دیدم ناخنهایم بلند تر شدند و من صورت بادکنکی شتر را گرفتم .. دوباره صورت معمولی شتر را دیدم. بوی کيک می داد صورتش. انگار میشد صورتش را خورد. از صورتش دور شدم. آبی بود صورتش . مثل دوربین فیلم برداری سبک و آرام عقبتر رفتم.از کنار چند نخل گذشتم. طرف ها پرت زمان.
_ زمان چیه؟
_ من یکی از حسای توام احد
_ هوم
دوباره شتر را از پشت سر دیدم . کنارش رفتم . کنارش یک شتر دیگر هم ایستادهاست . خندیدم . فهمیدم که غیر از من، یک دو پای دیگری هم این جا آمدهاست .
دستم از دستان نرم و رويايی زنم جدا شد و بیدار شدم. چشم هایم را باز کردم. سعی کردم دوباره بیدار شوم و این صورت را دوباره ببینم.
_ تو ؟ اینجا ؟
خودش بود. پا برهنه ، خسته و خواب آلود . بوی سیگار و بوی ودکا . آنقدر چشمانش سرخ بود که انگار همین چند لحظه پیش برایش مسخ را خوانده و در چشم هایش سرب مذاب ریخته بودند. نمیدانم مرا می ديد يا .. اصلا به روی خودش نياورد. نشست و پوست سياه و سفيدی را از خورجيناش بيرون کشيد و زمين انداخت و رويش دراز کشید و خوابید. پوست گربههايش بود . بی چاره هر گربهاش که می مرد پوستش را می کند و به هم می دوخت و ... دلم نیامد بیدارش کنم. به هر حال او اکبر کپنهاگی بود و در قلبش خون آن چشم بود. دوستش داشتم . هر چند هيچوقت به او اين را نگفته بودم . رنگش فيروزهای شده بود و می درخشيد. خم شدم و در گوشش
_ به مغرب خوش آمدهای دزد بغداد!
انگار خواب می دید و انگشت شستش را میمکید. او را برداشتم و روی کولم گذاشتم و راه افتادم . نخواستم بیدارش کنم. علت داشت . درست است که حالا اینجا اسیر و اواره شده ایم ولی قبلا هم من ، هم او می نوشتیم. خب بیشتر من این طور جاها را توی کاغذ می ریختم. حالا او باید خواب می دید تا داستان ادامه پیدا می کرد. داستان اگر ادامه پیدا کند میشود جايی از رويا را گرفت و به حقيقت رسيد .
_ حقیقت؟ حقیقت یعنی چه؟
من باید خواب ببینم تا داستان عمق پیدا کند. دلم فرو می ریزد. ما در عمق یک داستان آواره شدهایم . پای شترها که رسیدم او بیدار شده بود و از جیبش شيشهاش را در آورده بود و می نوشید.
ـ خواب چه دیدی اکبر ؟
کمی از محتوی شيشه را به زمين ريخت و بعد خواست دوباره بنوشد و انگار چيزی به فکرش آمد و شيشه را به دستم داد و برخاست .
ـ دیدم جایی در لوسآنجلس دراز کشیدهای با صورتی تکیده و خشک طرف آسمان دهان باز کردهای این طوری ...
ـ در آسمان چه ؟
ـ چند لاشخور .
_ لاشخور؟
بر گشت و شيشه را از دستم گرفت و همهاش را به زمين ريخت. کسر خواب داشتم . حرفی نزدم . تعبیری نکردم. خوابیدم. مرا برداشت و روی کولش گذاشت .
ـ بخواب که من می روم دنبال سوار این شتر سوم.
در خواب آن زن را از پشت می دیدم. اکبر کپنهاگی در حالی که مرا روی کولش داشت به طرف دریا میدوید. من باید در عمق خوابم این طوری دستهایم را می گذاشتم روی زانوانم تا دریا شکلش را پیدا میکرد و هوا کمی تازه تر می شد . حس کردم دارم چیزی می خوانم و از صدایم زمان این طوری می خوابد و شکمش بلند می شود و بعد یک باغی با درختان و رنگ ها و خورشید و دریا می زاید و در آب زنی که ...
اکبر کنار دریا که رسید ایستاد. نا نداشت. خسته شده بود اکبر. مرا بیدار کرد.
ـ مغرب را داریم کم کم آباد می کنیم اکبر.
جواب نداد اکبر. افتاد و چشمهایش را بست. من شولایم را برداشتم و روی اکبر کشیدم و طرف آن زن رفتم. آن زن درست وسط دریا دراز کشیده بود و بستنی میخورد. رفتم و کنارش نشستم و پارو زنان آرام از خواب اکبر دور شدم .
ـ اکبر را تنها گذاشتی ؟
ـ می دانی او داستان نویس خبرهایست. می تواند برای خودش دوست و زندگی بسازد و پیدا کند ..
زن بستنی اش را به دست من داد و برگشت و از پشتش کيکی را بيرون آورد و خنديد و بستنی را از دست من گرفت :
ـ یعنی می گویی تو هم داستان نویس هستی و بهشت و خدا را هر روز بزرگتر و بی زمان تر می کنی ؟
ـ این ها را تو می گویی .
ـ اسم مرا می دانی ؟
ـ مصری ها می گویند تو مغرب هستی و بی کران .
انگار خندهی موريس بود که از دورترها می آمد کيک را که می خوردم به صورت زن نگاه کردم . ديدم که رنگم دارد سرخ تر می شود .
ـ پس حالا ... بیا در گوشت بگویم.
اکبر هر چه می دوید به ما نمی رسید و می فهمیدم که دارد هی به من و هر چه داستان نویس است ناسزا و فش می دهد. خودم گفتم هوا تاریک شود که اکبر دیگر من و ( اسم دارد این زن) را نبیند. خندیدیم. پیراهنم افتاده بود درست روی صورت مایل ماه آن گوشه!
Labels: طرفهای مغربِ اکبرِ کپنهاگی